تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۴ - ۰۸:۱۴

همشهری دو - محمود قلی‌پور: ‌روستای کافی‌‌آباد، روستایی کوچک و کوهستانی در استان کویری یزد است.

 آقاي دكتر و همسرش وقتي وارد روستا شدند، فكرش را هم نمي‌كردند كه چنين هواي سردي را در آخرين روزهاي پاييز تجربه كنند. گاهي كه دكتر بيكار مي‌شود همراه همسرش مي‌رود اطراف روستا قدم مي‌زند. هنوز چند روزي به شب يلدا مانده بود كه همسر دكتر گفت: «كاش براي شب يلدا بريم پيش مامان و بابا.» دكتر گُلي را كه روي تخته سنگي روييده بود، بوييد و گفت: «مامان و باباي من يا تو؟» همسرش خنديد و گفت: «فرقي نمي‌كنه.» دكتر گفت: «فرقش تو اينه كه بريم مشهد يا تبريز؟» همسر دكتر گفت: «فرقش بله تو شرق و غربه اما نقطه اشتراك‌شون اينه كه شب يلدا اقلاً با خونواده‌مون هستيم.» دكتر روبه‌روستا قدمي برداشت و گفت: «اگه مشكلي پيش نياد و از بهداري بتونم مرخصي بگيرم، مي‌ريم مشهد يا تبريز.» زوج جوان به سمت روستا قدم زدند.

روزهاي آخر پاييز بود كه حال كربلايي‌يوسف خراب شد. دكتر 3ساعت بالاي سرش بود، همسر آقاي دكتر خودش را به خانه كربلايي‌يوسف رساند و كنار همسرش نشست و چيزي زير گوش دكتر گفت و دكتر به آهستگي جوابش را داد، نجواي زن و شوهر كه زياد شد، پيرمرد گفت: «من حالم خوبه باباجان، اگه كار داريد بريد.» دكتر دست كربلايي را گرفت و گفت: «نه كربلايي. كاري نداريم.» همسر آقاي دكتر لبخندي زد و گفت: «قرار بود بريم شهر خودمون كه شب‌يلدا با خونواده‌مون باشيم اما از بهداري زنگ زدند گفتند دكتر كشيك نمي‌آيد و مرخصي ندادند بهمون.» كربلايي لبخندي زد و گفت: «ايراد نداره باباجان. خدا بزرگه.»

شب‌يلدا بود و زن و شوهر دور سفره كوچك‌شان نشسته بودند كه كربلايي در خانه را زد. چند دقيقه بعد همه اهالي روستا نشسته بودند دور سفره دكتر. كربلايي آرام زير گوش دكتر گفت: «وقتي تنها پسرم رفت جبهه و شهيد شد، همه اهل روستا اشك مي‌ريختند، اونجا فهميدم كه همه ايراني‌ها خانواده من هستند، باباجان.» دكتر لبخندي زد و پس از سكوتي گفت: «اوضاع قلبت چطوره پدر؟»