هنوز بين خوردن باسلوقهاي شيرين و تخمههاي شور دودل بودي كه يكي از راه ميرسيد. تا همه برسند، سفره پهن شده بود و بوي كوفته تبريزي و قورمه سبزي مامانبزرگ درهم ميآميخت و تا سفره جمع شود، نيم پر شب با شربت بهارنارنج تمام شده بود. مانده بود انتهاي دلنشين و باريكي براي رد شدن از حافظ و فالهايي كه بابابزرگ ميگرفت. ميگفتند رد خور ندارد...
پاراگراف بالا را از خودم درآوردهام. هيچ وقت شب يلدا با شبهاي ديگر به حال اهالي خانه ما فرقي نداشته است.
به خاطرش برنامهريزي نكردهايم، برنامهاي را به هم نزدهايم. هيچ وقت هم از ديدن دوستان و آشنايانمان كه شبيلدا برايشان آيين خاص و عزيزي است، نه تعجب كرديم و نه دلمان خواست.
اما اين سالها به هر مراسم قديمي و سنتي كه ميرسيم، عدهاي غمگين ميشوند و غمنامه مينويسند، آه از نهادشان بلند ميشود. مثلا براي بچههاي نسل جديد (متولداندهه 70 به بعد) دل ميسوزانند. مدام ميگويند كودكي نسل ما، خاطرات نسل ما، انارهايي كه بابابزرگ دانه ميكرد، هندوانهاي كه خانم بزرگ ميبريد. گاهي با حسرت و گاهي هم با غيظ ميگويند. بچههاي اين نسل نميدانند «تفال» يعني چه و «حافظ» يعني كه؛ كه حالا بخواهند «تفال به حافظ» را فهم كنند. غصه ميخورند براي خوراكيهايي كه ديگر مشتري كمي دارند و البته وقتي از سوهان و باسلوقهاي شيرين ميگويند، دندان درد بعدش را به ياد نميآورند.
برميگردم به پاراگراف اول. به خلسه خوشي كه فرو رفتن در اين فضا دارد. اما به هيچ وجه تأييد نميكنم كه هندوانه شب يلدا، از به مرحله بعد رفتن يك بازي كامپيوتري ذوق بيشتري دارد. ممكن هم هست داشته باشد. سندي بهدست نيامده است حاكي از آنكه خاطرههاي نسلي به خاطرههاي نسلي ديگر رجحان دارد. آيا دوست داريد نيمههاي شبي از شبهاي زمستان كه تا زانو برف آمده، يكي از گوسفندهايتان خيلي سخت مريض شود و دكتر لازم داشته باشد؟ با خاطرههاي نسلهاي قبل و بعد از خودمان، مهربان باشيم!