آنتعطیلی اصلاً کیف نداشت. چون مامان اجازه نداد به حیاط بروم. پنجرهها را بست و گفت: «همینجا بنشین و کتابهای درسیات را بخوان.»
مامان همیشه میگوید قدیمها از بس برف میآمده، مدرسهها تعطیل میشده. آنوقت او و دوستانش میدویدند توی حیاط و برفبازی میکردند.
اما حالا برف که هیچی، باران هم نمیبارد. تعطیلی هم یعنی بنشینیم توی خانه و درس بخوانیم!
مامان میگوید قدیمها خوراکیها هم خوشمزهتر بودهاند. همهاش از شیرکاکائوهایی میگوید که توی بطریهای شیشهای کوچک بودند و خیلی خیلی خوشمزه بودند.
وقتی کتانیهایم پاره شدند گفت: «جنسها دیگر جنس نیستند.»
قدیمها کفشها بهاينزودي پاره نمیشدند.
یکبار هم لپهایم را کشید و گفت: «زردک من!»
قدیمها بچهها لپهایشان قرمز بود!
مامان بعضیوقتها دستش را زیر چانهاش میزند و به جایی روی دیوار نگاه میکند.
اینجور وقتها مامان دارد به قدیمها فکر میکند.
امروز که باران آمد دویدم و به مامان گفتم: «حالا میتوانم بروم توی حیاط و بارانبازی کنم؟»
مامان گفت: «نه! بارانی که بعد از اینهمه مدت میبارد آلوده است و باید چند ساعت ببارد تا کمی تمیز شود.»
حالا نشستهام پشت پنجره و منتظرم ساعت پنج شود تا باران تمیز شود و بتوانم بروم توی حیاط.
مامان میگوید قدیمها که خیلی باران میباریده، بیشتر بچهها چکمهي پلاستیکی قرمز داشتند و آن را توی باران میپوشیدند.
بعد لبخند میزند و دوباره به دیوار نگاه میکند.
من دوست ندارم که مامان اينقدر دربارهی قدیمها حرف میزند. دوست ندارم که به دیوار نگاه میکند.
دوست ندارم که به من میگوید زردک.
اگر روزی خودم مامان بشوم، اصلاً به بچهام نمیگویم که قدیمها بهتر بوده. حتی اگر آنموقع یک قطره باران هم نبارد، یا همه از دود سیاه شده باشند، یا رنگ لپهای بچهها توسی شده باشد.
آنموقع لپ بچهام را میکشم و میگویم: «چه فیل کوچولوی توسی قشنگی!»
حتی اگر آنموقع همهی فیلهای دنیا مرده باشند!