كسي نميگويد ساكت باش يا محكم قدم برندار. سنگها وادارت ميكنند به آرامتر راه رفتن. ديوارها به زمزمه كردن تشويقت ميكنند. سر خم ميكني و از دري كوتاه وارد فضايي كوچك ميشوي كه از نقاشيهاي ديواري سنگين شده است. ازارهها شبيه كاشيكاريهاي مسجدهاست اما سرت را كه بالاتر ميبري نقشهاي طلايي يادآوري ميكنند كه در جايي ديگر هستي؛ جايي كه آنقدرها هم غريبه نيست. نقشها و تصاوير را پيش از اين نديدهاي، اما خلوص فضا را احساس كردهاي. ميفهمي كه خدا همين نزديكيهاست و اگر شمعي روشن كني حتي صداي زمزمه فرشتهها را هم ميشنوي. براي همين است كه با قدمهاي آرام روبهروي تمثالها ميايستي، مكث ميكني و به كساني كه نيايش ميكنند نگاه ميكني. نگاه ميكني به روزي كه آرامتر از هميشه آغاز ميشود و به سايهها فرصت ميدهد كه تا آخر حياط پيش بروند. غباري مهآلود كه در فضاست آنقدر آرام فرو مينشيند كه راه خيالپردازي را نبندد. صاحبخانه آشناست حتي اگر براي نخستينبار باشد كه به اين خانه قدم گذاشتهاي.
تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۹۴ - ۰۷:۴۸
همشهری دو - شیدا اعتماد: سر صبح سایهها آنقدر کشیده هستند که حیاط بزرگ را خطخطی میکنند؛ هوا آنقدر خنک است که مجبوری دو لبه ژاکت را به هم بچسبانی.