تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۹۴ - ۰۵:۴۷

یاسمن رضائیان: خیابان در گوش آسمان چه گفته است که این چنین او را از نعمت‌اش خیس کرده؟ پشت پنجره بایست و باران را تماشا کن. شاید در فکرهایت به چتری برسی که هوای تر شدن در سر دارد.

گاهی فکر می‌کنم چترها هم حق چشیدن نوازش‌های باران را دارند. به‌شرطی که در دست ما و نه بالای سرمان باشند. همه‌ی آفریده‌ها باید فرصت داشته باشند تا از باران تازه شوند. کسی که چتر می‌گیرد و قصه‌ی خیس قطره‌ها را از زبان چترش می‌شنود، چه‌قدر فرق دارد با کسی که خودش بی‌واسطه این روایت را می‌شنود؟

گاهی باید واسطه‌ها را حذف کرد. باید مستقیم و بی‌پرده با همه‌چیز رو‌به‌رو شد. گاهی باید نزدیک بود و از درون شناخت. قصه‌ی شناخت تو، روایت حرف‌زدن با تو، حکایت بارانی بدون چتر است. گاهی باید بی‌هیچ دیواری با تو حرف زد. اصلاً گاهی از پنجره‌ها هم باید گذشت. تو را باید با آیینه‌های درون دید و با نجواهای آرام شنید.

یک شب که دلم گرفته بود با خودم حرف زدم. از زمین و آسمان گفتم. از جاهایی که زمین خورده بودم به خودم گلایه کردم و موفقیت‌هایم را به یاد آوردم. از حرف‌زدن با خودم به حرف‌زدن با تو رسیدم. وقتی به خودم آمدم فهمیدم صورتم خیس است و قلبم سبک شده. آن‌جا بود که فهمیدم از خودم می‌توانم به تو برسم.

تکرار چیزهایی که دارم حالم را خوب می‌کند. تکرار، معجزه می‌کند. وقتی به خودم یادآوری می‌کنم هستی، وقتی به‌یاد می‌آورم كه نگاهم می‌کنی و مراقبم هستی، همه‌چیز بهتر می‌شود. آن‌وقت است که بی‌هیچ چای و قهوه‌ای باز هم می‌توانم دلگرم
 باشم.

 

  • برای غم‌های بی‌مقدمه

روی دیوار اتاقم جمله‌هایی نوشته‌ام که حال خوب دارند. هر‌روز آن‌ها را می‌بینم و ناخودآگاه تکرارشان می‌کنم. یک روز که خیلی بی‌حوصله بودم، یک روز که پر از غم‌های بی‌مقدمه شده بودم و اصلاً نمی‌دانستم برای چه غمگینم، شروع کردم به نوشتن آن‌ها.

روی مقواهای صورتی و آبی؛ آبی برای تکثیر آرامش و صورتی برای تکثیر شادی. من در گوشه‌ای از اتاقم شادی و آرامش را برای روزهای خاکستری پس‌انداز کردم.

 

  • روزهایي سرشار از نور

یاد سوره‌ی نور افتاده بودم. یاد کتاب‌های کتاب‌خانه‌ام وقتی که خورشید ظهر آن‌ها را گرم می‌کرد. احساس کرده بودم نامش روشنایی است. یک بار که از خواب پریده بودم نامش را بر زبان آوردم و قلبم آرام شد. از آن به بعد دوست داشتم او را با نام‌های نورانی‌اش صدا کنم. همین بود که به فلسفه‌ی نور سهروردی نزدیک شدم.

 

  • خدا زودتر از من آن‌جاست

نه این‌که نخواهم پیش بروم. نه این‌که تجربه‌های جدید را دوست نداشته باشم. اما گاهی از تجربه‌کردن می‌ترسم. از این‌که بخواهم در حال و هوای تازه‌ای باشم، ترس مبهمی دارم. دلم می‌خواهد بروم اما چیزی درونم مرتب فرو  می‌ریزد.

یک بار که خیلی نگران بودم با خودم گفتم: خدا قبل از من آن‌جاست. خیالم راحت شد در تجربه‌ی جدیدم تنها نیستم. آن روز که دلم گرفته بود یاد آن تجربه‌ی خوب افتادم. برای همین روی مقوای آبی نوشتم: خدا زودتر از من آن‌جاست.

 

  • حوصله‌ی خدا بی نهایت است

روزهای خوب می‌آیند. می‌دانستم روزهای خوب همیشه هستند. گوشه‌اي هستند، جدا از روزهای سخت نشسته‌اند و منتظرند تا کشفشان کنم.

شاید من نیوتنی بودم که باید جاذبه‌ی روزهای خوب را کشف می‌کردم. پیدایشان می‌کردم و در تمام لحظاتشان می‌خندیدم و با خودم حرف می‌زدم. روزهای خوب گوشه‌ای نشسته بودند، در انتظار تا پنجره‌ای به رویشان باز شود.

 

  • نیایشی برای هر روز

هرروز ذکر مخصوص خودش را دارد. هرروز با یک نام او را صدا می‌زنم. وقتی نامش را بر زبان می‌آورم همه‌چیز درست می‌شود. آرامش، بی‌واسطه نزدیک می‌شود و کتاب‌هایم را با آفتابش نوازش می‌کند.

پنجره‌ها را باز می‌کند و روزهای خوب از راه می‌رسند. بی‌واسطه، بی‌واسطه؛ نیایش هر روزم بی‌واسطه‌ترین حرف‌هایم با توست. گاهی که نه، هر روز باید دقیقه‌ای بی‌واسطه با تو حرف زد.