به همین دلیل فکر میکنم بهتر است کل ماجرای آن روز را تعریف کنم تا مردم دیگر اينقدر یککلاغ چهلکلاغ نکنند. در ضمن، شاهد هم دارم! چون «دُنگاسپارو شوتسِلی»، لوکوموتیوران هم از نزدیک شاهد و ناظر ماجرای روی پل بود و ميدانيد که همه او را شهروندی درستکار و راستگو ميدانند.
آنروز صبح شخص بنده که «پِدرو آلوِردِه» باشم، از ایستگاه «سانتا آنا» راه افتاده بودم که با پای پیاده و از روی پل ترینیداد بیایم به سمت «آراناگوآ».
خُب، پل مزبور هم که میدانیم در چه وضعیتی است: از پانزده سال پیش به اسم «پل موقتی» بر فراز رودخانه تلوتلو میخورد. آن هم درحالیکه آنقدر فکسنی و دربوداغان است که هربار قطاری از رویش رد میشود، دهان «کایمِن»های* ساحل رودخانه آب میافتد. هر چه باشد، این پل فقط و فقط از دوتا ریل درست شده؛ دوتا ریل، روی چندتا ستون موریانه خورده و باریک، تقریباً به باریکی پاهای عنکبوت.
از این گذشته ریلها فقط به ضرب و زور چند ریلبند چوبی فکسنی سر جایشان بند شدهاند.
به وسطهای پل که رسیدم، احساس کردم ریلْبندها بدجوری بهلرزه افتادهاند. خود ریلها هم طوری غژغژ میکردند که انگار زیر فشار چیزی سنگین باشند. سريع رویم را برگرداندم و دیدم یک قطارِ باری، بیصدا و بهسرعت میآید به طرفم.
با تمام وجود فریاد زدم و به سمت لوکوموتیو دست تکان دادم. فهمیدم کدام لوکوموتیوران است. همانی بود که اسمش «کابالو نِرو» است. ولی هركاري کردم فایدهای نداشت و قطار همچنان بیآنکه حتی ذرهای سرعتش را کم کند، به طرفم میآمد. احتمالاً لوکوموتیوران و آتشکارش داشتند از چیزی هیجانانگیز حرف میزدند.
نمیتوانستم خودم را به کناری پرت کنم. با ستون بعدی پل هم خیلی فاصله داشتم. بنابراین فوراً با هر دو دست خودم را به یکی از ریلبندها آویزان کردم. فکر کنم هر کی جای من بود، همینکار را میکرد. در یک چشمبههمزدن دیدم دارم بر فراز پرتگاهی ترسناک در هوا تاب میخورم. لوکوموتیو با چرخهایی که جرقه میزد از بالای سرم رد شد.
بعد از اینکه آخرین واگن هم عبور کرد سعی کردم هرطور شده باز برگردم روی پل. برای همین، انگار به میلهی بارفیکس آویزان باشم، هی به جلو و عقب تاب خوردم تا پاها را برسانم به ریلبند بعدی. ولی این کار شدنی نبود، چون امکان داشت دستهایم سُر بخورند و چوب از چنگم در برود. بعد سعی کردم با زور بازو، به ضرب خود را بکشم بالا.
ولی کولهای که به پشتم آویزان بود زیادی سنگین بود. بعدش سعی کردم با جنباندن کمر و شکم، حرکتی به سمت بالا کنم و پاها را بیندازم روی پل. ولی وقتی دستبهکار شدم دیدم دیگر نایی برایم نمانده که بتوانم کمرم را تکان دهم. آخرسر فکر کردم شاید اصلاً بهتر باشد حداقل یک دستم را بیندازم روی تخته و بعدش هر دو دست را از بالای ریلبند به هم گره کنم.
اینطوری خطر پرتشدنم کمتر میشد. ولی اول باید به مدت یکصدم ثانیه فقط به یک دست آویزان میماندم... احساس کردم که نه، واقعاً دیگر توان چنين کاری را ندارم. این شد که به همان شکل آویزان ماندم و تا جایی که میتوانستم با صدای بلند فریاد زدم! ولی رودخانه زیادی پهن بود. هوا داغ بود و به نظر میآمد زمین و زمان در خواب باشد.
با ترس و لرز نگاهی به ته پرتگاه انداختم و در ساحلِ ماسهای رودخانه چند تا خط تیرهرنگ دیدم. فهمیدم کایمنها آن پایین منتظرم هستند.
در آن میان یک نفر دیگر هم از ایستگاه سانتاآنا راه افتاده بود و آمده بود روی پل. بعدها ماهیگیری که من و آن یک نفر را از دور دیده بود، بهمن گفت: «صحنهی عجیبی بود. از وسط پل چیزی کوچک و سیاه آویزان بود و یک آدمک هم داشت یواش یواش بهش نزدیک می شد.»
آن بهاصطلاح آدمک، «رامون گیخارو» بود. مردی که خیلی زود شخصیت واقعیاش را نشان داد.
گیخارو هم میخواست به آراناگوآ بیاید... البته به قصد فرار از مجازات. آخر قرار بود بهخاطر اسبدزدیهای مکرر محاکمهاش کنند. فریادم را که شنید قدمهایش را تندتر کرد. کمی بعد، از صدای پایش فهمیدم که دارد از روی یک ریلبند میپرد روی ریلبند بعدی. برایم عین فرشتهای بود که از آسمان نازل شده باشد.
عاقبت رسید به ریلبندی که من زیرش آویزان بودم. درجا ایستاد، دستها را کرد توی جیب شلوارش و پرسید: «آهای! بگو ببینم، داری ورزش میکنی؟»
از آنزیر، سمت پاهایش فریاد زدم: «دستم را بگیر! خدا را شکر که آمدی... زود باش بِکِش، بِکِش كه دیگر نایی برایم نمانده. تخته دارد از دستم درمیرود.»
گیخارو پرسید: «چی بهم میدهی که بکشمت بالا؟» و تُف کرد توی رودخانه.
گفتم: «10 پِزو.»
فکر کرد و گفت: «دَه پِزو که خیلی کم است. فکرش را بکن... مثلاً قرار است جانت را نجات بدهم، ها!»
نعره زدم: «چهقدر میخواهی؟ زود باش بگو: پانزده؟ بیست؟ بیستوپنج؟... ای بیانصاف، دستم دارد سر میخورد...»
- توی جیبهات چهقدر پول داری؟
- چهلوشش پزو... ای وای! چرا اينقدر معطل میکنی؟ خب بگیر دستم را دیگر...!
رامون گیخارو گفت: «باشد، قبول.» و خم شد روی ریلبند که کمکم کند.
اما درست در همانلحظه صدایی گنگ به گوشش خورد. سرش را بلند کرد و سريع نگاهی به چپ و راست انداخت. لوکوموتیوی بدهیبت با سرعت هرچه تمامتر میآمد به طرفش.
لوکوموتیوی که هرچه جلوتر میآمد، بزرگتر میشد. رامون فقط همينقدر فرصت داشت که ناسزایی بگوید و سریع خودش را به ریلبند آویزان کند. به ریلبند من، با صورتی که جلوی صورت من بود و چشمهایی که توی چشمهای من زل زده بودند.
راستش دیگر یادم نیست بقیهی ماجرا کند پیش رفت یا سریع. فقط این را میدانم که گیخاروی چهارشانه و تنومند، درست صورت به صورت روبهرویم آویزان بود و با خشم نگاهم میکرد و من يكجوري وصفنشدني درمانده و ناامید... پاها را در هوا تکان میدادم... دیگر نایی برایم باقی نمانده بود که بتوانم ریلبند لعنتی را نگه دارم...
یکهو پاهایم را عین گازانبر انداختم دور کمر گیخارو. تندتند خودش را تکان داد که ولش کنم. ولی من که اصلاً قصد ولکردنش را نداشتم، تازه دست چپم را هم با احتیاط از روی ریلبند چوبی برداشتم و بازوی رهاشدهام را هم انداختم دور گردنش.
حس خوبی بهم دست داد. فکر کردم دیگر نجات پیدا کردهام. دندهاش نرم! تقصیر خودش بود، خُب. میخواست همان اول بکشدم بالا! بعدش دست راستم هم دیگر نتوانست ریلبند را نگه دارد... و گیخارو که به اجبار با وزن دو تا آدم از پل آویزان بود تا جایی که میتوانست از ته گلو فریاد زد.
جرئت نمیکرد تکانم بدهد، چون در اینصورت خودش هم با من پرت میشد پایین. در آنفاصله لوکوموتیو سریع از بالای سرمان رد شد. آخر پشت سرش هیچ واگنی نبود. از آنلوکوموتیوهایی بود که کارش ردیف کردن واگنها در ایستگاه راهآهن است. ولی خب، ما که خبر نداشتیم آن بالا چه خبر است.
به هرحال لوکوموتیو کمی دورتر از ما توقف کرد و لوکوموتیوران، دنگاسپارو شوتسلی، از در لوکوموتیو آمد بیرون و از همان بالا از کنار دیگ بخار آمد جلو و از روی چراغهای لوکوموتیو با احتیاط سُر خورد پایین.
از ایستگاه سانتا آنا که میآمده طرف پل، از دور دیده بوده که دوتا مرد دارند با هم گفتوگو میکنند: یکیشان به حالت ایستاده روی پل و آنیکی آویزان به پایین... و این موضوع خیلی بهنظرش مشکوک آمده بوده! بههرحال تا جایی که میتوانسته سرعت لوکوموتیوش را زیاد کرده بوده تا بیاید و بپرسد که قضیه چیست.
رامون گیخارو حالا با جیغهایی که شبیه جیغ گربه بود به من بدوبیراه میگفت: «مرتیکهی غولتشن... ولمکن، خفاش خونآشام... دیگر طاقت ندارم. الآن تخته از دستم در میرود!»
یکبند نعره میزد و آنوسطها سعی میکرد گازم بگیرد که ولش کنم. ولی من ولکن نبودم. برای فرار از گازهایش با سر جاخالی میدادم و تنها تکیهگاهم را که هیکل سنگینش بود محکمتر بغل می زدم.
همانلحظه دنگاسپارو دواندوان به ریلبندی رسيد که به آن آویزان بودیم. دید دو تا دست چنگ زدهاند به چوب. دستهایی که از زیر ناخنهایش خون فواره میزد. بعدش چشمش افتاد به دستی دیگر.
دستی که از آنور ریلبند با تبوتاب به سمتش دراز شده بود. دست من! لوکوموتیوران این تنها دستی را که به هیچ جایی بند نبود محکم گرفت و کشیدش. اما در همانلحظه صدای فریادی بلند را هم شنید و دید که دستهای خونآلود از ریلبند چوبی جدا شدند. رامون گیخارو دیگر توان کشیدن وزن من و خودش را نداشت.
یک لحظه به پاهایم آویزان ماند. مستأصل و ناامید سعی کردم با دست چپم که هنوز آزاد بود بگیرمش... اما رامون گیخارو که از دور هی کوچک و کوچکتر به نظر میرسید، پرتاب شد پایین. آب رودخانه پاشید تو هوا، سفیدِ سفید. کایمنها از ساحل راه افتادند سمت آب.
همانلحظه دنگاسپارو من را به ضرب کشید بالا. آنطور که بعدها برایم تعریف کرد، گویا بهقدری بیحال و لرزان بودهام که بیچاره دنگاسپارو مجبور شده مرا مثل نینی کوچولوها بغل کند و بنشاند توی لوکوموتیو.
یواشیواش همانطور که لوکوموتیو راهش را بهسمت آراناگوآ ادامه میداد حالم جا آمد و توانستم کل ماجرا را برای دنگاسپارو تعریف کنم.
دنگاسپارو گفت: «خب، دندهاش نرم، میخواست چانه نزند! چرا به همان ده پزو رضایت نداد؟ قبلش هم که مدام اسب مردم را میدزدید... با اینحال خدا رحمتش کند.»
کمی بعد، همانطور که داشتیم آرامآرام از پیچ تند کنار ساحل رد میشدیم، یکهو دیدیم از توی آب چیزی بیرون زد که سر تا پایش پوشیده از لجن و خزه و علف بود؛ پیکر آدمیزادی که با متانت و غرور میآمد سمت ساحل و بعدش مثل نوعي پری دریایی رسید به خشکی.
لوکوموتیو را که نگه داشتیم، به نظرمان رسید که آنموجود شباهتهایی هم به... دارد. هر دو زیر لب گفتیم: «پناه بر خدا! شبحِ گیخارو!»
دنگاسپارو داد زد: «آهای! بگو ببینم، تو رامون نیستی؟»
ولی طرف بیآنکه چیزی بگوید مشت گرهکردهاش را حوالهمان کرد. وقتی بعدش از او پرسیدیم چهجوری از دست کایمنها نجات پیدا کرده گفت: «حسابشان را رسیدم. تازه کایمن که عددی نیست. اگر بدانید از سرخپوستها چه فوتوفنهایی یاد گرفتهام...! خلاصه حواستان باشد که با کی طرفید!»
دنگاسپارو شوتسلی گفت: «آهان! پس معلوم شد که کایمنها مشکلپسندند و هر آشغالی را نمیخورند.» بعدش تا جاییکه امکان داشت فشار بخار لوکوموتیو را زیاد کرد و از آنجا دور شد.»
کل داستان همین چیزهایی بود که عرض کردم. بهخصوص اینحرف که گیخارو بعداً آمده خِرَم را گرفته و ازمن چهلوشش پزو پول طلب کرده بههیچوجه حقیقت ندارد. تازه اگر هم چنين کاری میکرد، هرگز زیر بار نمیرفتم.
خب، پس دیگر کوچکترین دلیلی برای حرف و حدیث اضافه باقی نمیماند.
* نوعي تمساح
تصويرگري: فرينا فاضلزاد