تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۹

ابراهیم افشار: محمد اینانلو حالا دارد از سردخانه به ما می‌خندد و سفر ابدی‌اش را بی‌اتول و بی‌دوربین و بی‌اسب آغاز می‌کند. سفر به خیر آقای ایلیاتی.

1 - تابوتش سنگين نيست. به شمايل و نهنگ‌وارگي‌اش نگاه نكن. به هيبت سيبيل‌هايش نگاه نكن. به آرزوهاي داخل سينه‌اش هم نگاه نكن. مگر آرزويي هم به دلش مانده بود؟ ديگر كدام آرزو؟ كُل دنيا را بگردي، كل غذاهاي 

تودل‌بروي عالم را بخوري، با سنجاقك‌ها و كَل‌ها و داركوب‌ها و مارال‌ها رفاقت كني، يا آن صداي درجه يك پرفكت را داشته باشي... ديگر كدام آرزو؟ پس اين همه اشك رفقايش در هجران او كه جلوي بيمارستان آتيه روان است براي چيست؟

تابوتش سنگين نيست. ديگر چه آرزويي مانده بود برايش؟ كي مگر به اندازه او قوچ و سهره و لاله واژگون ديد به عمرش؟ ‌كي مگر به اندازه او «چوك» خورد (پلو با شير خالص گوسپند سياه و كيشميش و خرما و نيمرو) به عمرش؟ كي به اندازه او ‌آش دوغ و برياني چشيد؟ يا آب چشمه‌هاي زلال و شير بزهاي سياه و چاشت چوپانان مغموم دره‌هاي وطنش را؟ يا حتي كوكوي تره‌هاي وحشي كوهستان‌هاي مه‌گرفته را لقمه كرد؟ كي مگر به اندازه او كوير و دريا و صخره و ستاره ديد؟ پس تابوتش چرا سنگين باشد؟

2- او سفر ديگري را آغاز كرده است. به قول خودش «آدمي‌ هميشه در سفر است. حتي پس از مرگ نيز سفر ديگري را آغاز مي‌كند». حالا قشنگ نگاهش كنيد. مطمئنم كه در تابوتش نيست و شما را سر كار گذاشته است. حالا لابد روي جل شتري دوكوهانه نشسته و از جاده ابريشم مي‌گذرد. لابد اكنون ستاره‌ها و گوَن‌هاي وحشي و آفتاب‌پرست‌ها را مي‌نگرد و زيرچشمي ‌خاطره مي‌گويد برايشان. لابد دستمال ابريشمي‌ هم روي سرش گذاشته است كه خنكاي عصر بر آن بوزد و روحش تازه شود. مطمئنم دارد چاشت عصرگاهي‌اش را رديف مي‌كند كه آب از كوزه سفال بخورد و به هفت‌برادرون و هفت‌كچلون و هفت‌عروسان روي آسمان سرمه‌اي خيره شود و با دبّ اكبر و دبّ اصغر مچ بيندازد و با آن صداي مردانه، غش‌غش بخندد. چرا نخندد آخر؟ او كه نمي‌توانست آدم مرگ‌انديشي باشد.

آدمي ‌كه زندگي را اين‌قدر عزيز بدارد كه عمرش را به ستايش كهكشان و آسمان نيلي بگذراند، براي چه با مرگ، يللي تللي كند؟ مرگ، سياه است و او اهل رنگين‌كمان‌ها بود؛ نيلي، كهر، سبز، زرد، گلبهي، فيلي، صورتي، شتري، آبي زنگاري... آخ آبي زنگاري... مردان سفري، مرگ‌انديشي نمي‌كنند معمولا... آن همه تَره و آن همه آهوبره و آن همه ستاره و آن همه سنگريزه‌هاي زيبا و آن همه ابر، برّه برّه ابر، نمي‌گذارند آدمي‌ به مرگ فكر كند. پس تابوتش چرا سنگين باشد؟

3- او هرچند براي همه شماها كارشناس چندبعدي محيط زيست بود يا مستندسازي زيرك و رند يا حتي شكارچي دشت‌هاي بزرگ، اما براي ما هميشه يك «ورزشي‌نويس» ماند؛ با آن تُن صداي بي‌بديلش، آن سيبيل‌هايش، آن خان‌زادگي‌اش، آن روحيه ايلياتي‌اش، خوش‌محضري‌اش، ادبيات شفاهي بداهه‌پردازانه‌اش، كه حرف عادي‌اش هم تلفيقي از «عناصر بصري حماسه و طنز» بود. براي ما تنها يك «ورزشي‌نويس» ماند. با آن همه سابقه ورزشي توي دانشكده ادبيات دانشگاه تهران. با آن همه سابقه تيراندازي و سواركاري در دشت قزوين. با آن همه سابقه بوكس، كشتي، دوهاي سرعت و استقامت، بسكتبال و مخصوصا واليبال كه ديگر عاشقش بود. با آن قد و قامتش كه آبشار مي‌زد و مي‌خنديد. يك نك و نالي هم آخر اسپك‌هايش مي‌آمد كه شيريني‌اش به همين بود. پس تابوتش چرا سنگين باشد؟

4- كاراكتر او متشكل از يك سفرروي (مسافر) هميشگي و يك ژورناليست طناز، مال پيشينه‌ي او بود؛ برگرفته از روحيه و ژن ايلياتي‌اش كه كوچاري‌اند. ايلياتي‌هاي هميشه در سفر و هميشه در حال ييلاق-قشلاق، قرار ندارند بر خاك خدا. و او نيز نداشت. ريشه‌ي نقالي و طنازي‌اش هم شايد به ادبيات شفاهي ايل شاهسون برمي‌گشت و به نوجواني‌اش كه طنزهاي مينيمالش در توفيق چاپ مي‌شد و «قلم‌انداز»هايش در مجله‌هاي جيبي ناصر خدايار... براي شاهسون‌ها اما «لَـله»ها سه‌چيز ياد مي‌دهند: «تيراندازي و سواركاري و راستگويي». حتي به گمانم در نظر لـله‌ي او «لعيا»، اين راستگويي از آن دو ورزش صحرايي هم عزيزدُردانه‌تر بود. بايد با شاهسون جماعت بچرخي تا بفهمي ‌چه مي‌گويم. بايد با قوتاز بيك مي‌گشتي تا مي‌گفتم. آنها در قديم حتي كودكان خود را نمي‌بوسيدند. انگار كه بوسه تنها براي وداع است و فقط براي بزرگ‌ترهاست. ما را براي وداع و دروغ، خلق نكرده‌اند. پس سيبيلوي ايلياتيِ اهل روستاي عصمت‌آباد دشت قزوين چگونه مي‌توانست هم ژورناليست باشد و هم راستگو؟ اين دو آيا قابل جمع‌بندي‌اند؟ پس تابوتش چرا بايد سنگين باشد؟

5- آن پسر سيبيل پرپشت كه در نيمه اول دهه پنجاه با همه مي‌جوشيد و براي تحريريه كيهان ورزشي مطلب مي‌نوشت (همچنان كه براي دنياي ورزش و آيندگان)، اولين مطلبش درباره تيم زسكامسكو به دل چسبيده بود. كمي‌ بعدتر به واليبال‌نويسي روي آورد كه تخصص خودش بود. با مطالبي ساخته پرداخته كه وقتي حروفچين‌هاي گيلك كيهان، حروف سربي را با گارسه مي‌چيدند، هميشه لبخندي به درازي لب‌هايش كنار اسمش بود. گِل او شيرين بود و همه روي هوا مي‌زدندش؛ با آن ادب و فروتني و خوش‌محضري و مخصوصا صداي زنگ‌دار مردانه كه تلويزيوني‌ها وقتي شنيدندش فهميدند كه مي‌تواند براي بازي‌هاي آسيايي تهران(1974) واليبال گزارش كند. براي گزارش‌هاي ايلياتي او اما چه مكملي بهتر از داريوش جمالي، به عنوان مفسر؟ ما تا سال‌هاي سال تحليل و تفسيرهايش را به ياد داشتيم كه با رگه‌هايي از امثال‌الحكم «به‌روز شده» و چاشني نرمخويي و ديد اسطوره‌نگر او مخلوط مي‌شد و در اعماق لايه‌هايش متلك‌هاي نجيب نثار «بدمن»ها مي‌كرد كه به مخاطب مي‌چسبيد. پس تابوتش چرا بايد سنگين باشد؟


6- آخرين بار كه دلنوشته‌ام را با صدايش خواند، جشن صدسالگي فوتبال ايران بود. به همت ناصر عظيمي‌. همه عتيقه‌هاي بازمانده از نسل اول و دوم بودند. خودم يك چيزي سردستي نوشته بودم درباره بي‌حرمتي به اين نسل گمگشته طاعون‌زده و نمي‌دانستم كه چه نوشته‌ام اما وقتي با سحر صداي او از بلندگوي سالن پخش شد، تازه حس كردم كه چقدر سياه و خراب مي‌نويسم. عين شاهنامه‌خوانان ايليات قديم شاهسون كه چشم و چراغ ايل بودند صدايش به حكمتي بند بود. او نيز چشم و چراغ رفقايش بود. «مجلس‌گردان» خواص و عوام‌شان. با آن طنازي و بداهه‌گويي‌هايش كه معلوم نبود از كجاي سينه‌اش سرريز مي‌شود و در كدام چاه تخليه مي‌شود. مخصوصا در كنار رفقاي گرمابه و گلستون قديمي‌اش كه ديگر اهلي و شهري شده بودند و او هرچه اصرارشان مي‌كرد كه با هم بروند توي كوه و كمر و كوير و كلوخ و كهر، پاي رفتن‌شان نبود. اينها اهل هتل‌هاي پنج‌ستاره بودند و نمي‌دانستند كه وقتي محمد در لحظه زايش خورشيد عالم‌تاب از پشت كوه‌ها «كل»ي مي‌بيند، يا آواز ني چوپانكي مي‌شنود، چه احساس رهايي عظيمي بهش دست مي‌دهد.

او ديگر برنوي دسته نقره‌اي و خودكار بيك قديمي‌اش را بر زمين گذاشته و دوربين بر دست برداشته بود. دوربيني كه همه‌چيزش بود. دوربيني كه همچون نان و نمك به لنز و تله‌اش قسم مي‌خورد. آن‌بار هم كه دستش شكست و چند وقتي از سفر بر حذر شد، گاه براي ديدن رفقاي تحريريه‌هاي دهه پنجاهي وقت مي‌گذاشت. گفتند خب چرا دستت شكست محمد؟ گفت به‌خاطر دوربينم. دلم نمي‌خواست دوربينم صدمه ببيند. مردم دوربين‌شان را سپر دست و صورتشان مي‌كنند ولي من دستم را سپر دوربينم كردم. بعد نمي‌دانم به كدام كارگردان معروف نشنال جغرافيك اشاره كرد كه هروقت مي‌رود از سفر فيل‌ها گزارش تهيه كند، ده‌تا ده‌تا دوربين زير دست و پاي حيوون كار مي‌گذارند كه چند ثانيه فيلم بگيرند. گاه فيل‌ها مي‌زنند دوربين‌هايش را له و لورده مي‌كنند و آنها عين خيالشان نيست. اما محمد وقتي قوچ وحشي بهش حمله كرده بود، ديده بود كه واي دوربينم واي دوربينم، به ناچار دستش را سپر دوربين كرده بود و قوچ ديوانه چنان شاخ زده بود كه دستش شترق شكسته بود. خب الحمدلله دوربين سالم مانده بود. پس تابوتش چرا حالا بايد سنگين باشد؟

7- تابوتش سبك است. پر كاه است. لـله‌اش گفته بود راستگويي بر سواركاري و تيراندازي و واليبال و سفر، ارجح است. لـله‌اش لعيا گفته بود راستگويي بر همه‌چيز ارجح است. تابوت لعيا هم سبك مثل پر كاه بود. نگاه به آن هيبت سيبيل‌هايش نكنيد. من با انگشت كوچيكه‌ام برش مي‌دارم از زمين، تابوتش را. نگاه به صداي زنگدار حماسي‌اش نكنيد كه انگار از اعماق تاريخ مي‌آيد. سبك است. من با انگشت كوچكم برش مي‌دارم از زمين. آدمي‌ كه با انگشت كوچك برداشته شود نياز به گريه هم كه ندارد. او خودش حالا دارد از زير تابوت به ما مي‌خندد و سفر ابدي‌اش را بي‌اتول و بي‌دوربين آغاز مي‌كند. سفر به‌خير آقاي ايلياتي.