و حالا در اين شهر درندشت، با اين آسمانخراشهاي سمنتي، با اين كلاغهاي ورپريده، با اين بشقابهاي زنگزدهي روييده بر پشتبام خانهها، اين جماعتي كه هر كدامشان يك ماسماسك دستشان گرفتهاند و سردر گريبان خويش، عمرشان را لودينگ ميكنند، دنيايشان هيچ شباهتي به دنياي غلامرضا ندارد. دنيا ديگر هيچ شباهتي به دنياي غلامرضا ندارد. او ديگر به افسانهها پيوسته و از دست ما رسته است. همانند رستم. همچون سياوش، فريدون، گردآفريد. سيمرغ، شبديز، ملك جمشيد. ديگر جمعشان در جهان افسانه جمع است و جاي ما در ميانشان كم.
...ميآيد. ميرود. ميگريد. ميخندد. چشمهايش مورب ميشود. چال ميافتد روي گونهاش. خانجون نيست. آقامهدي نيست. حتي شهلا هم ديگر نيست. بابك هم كه رفته است به ينگه دنيا. غلامرضا در آنجا به كالج ميرود. عكسهاي سلفي مياندازد. ابروي كمانياش را نگاه كن. چقدر شبيه غلامرضاي ارجينال است. خدا كند به او نرفته باشد. مختصات هر غلامرضاي ارجينالي فقط ميتواند در دهه چهل رشد كند. براي هزاره سوم، ديگر بايد بيغلامرضا بود. اين زمانه هم ناغلامرضاهاي خود را دارد. بدون شهلا، بدون گردآفريد. بدون جان كندن براي خوشنامي. بدون زل زدن به كارخانه يخسازي مشرجب كه روياهاي نسل ما بهكل در آن آب شد و آب رفت. ناغلامرضاهاي هزاره سوم اما مختصات ديگري دارند. نه عاشق سرك كشيدن در آرمانگرايي.
نه تكيده شدن به خاطر دلشكستگان وطن و نه غم اين خفتگان چند را خوردن. ناغلامرضاهاي هزاره سوم براي خود ضدقهرمانند. آنگاه كه سوار اتولهاي آخرين سيستم در خيابانها ويراژ ميدهند. آنگاه كه در آرايشگاههاي زنانه، زير ابرو ميگيرند. آنگاه كه بهخاطر چند عكس سلفي، به حبس ميافتند و عين خيالشان هم نيست. نه، عصر غلامرضاي خستهجان ما سپري شده و او ديگر رسما به مختصات جهان افسانهها پيوسته است. همچون عصر نادر، عصر آرش، عصر آقادرّي، عصر ديوارهاي كاهگل كه همسايه براي گرسنه ماندن چهلخانه از اينور و چهل خانه از آنور، مسئول بود. اكنون هركس فقط مسئول چهارديواري خويش است. حتي از زير بار اين مسئوليت هم به راحتي ميتوان فرار كرد؛ عصر بيمسئوليتي، عصر پيچ، عصر قال گذاشتن، عصر منفعت فردي، عصر «پترو-دلار»!
...ميآيد. ميرود. در ابنبابويه. در دروازه دولت. از كنار گلفروشي رزنوار، از بغل هتل آتلانتيك، از خانيآباد. از كربلاي دل من. از گمرك دل تو. نگاهش كن؛ ميگريد. ميخندد. چشمهايش مورب ميشود. چال ميافتد روي گونهاش. به گمانم خود خودش است. خود خود خودش. همين امروز صبح خروسخون، روي تمام كارتنخوابهايي كه در زمستان طهران زمهرير بستهاند، كاپشناش را مياندازد. ظهر در چلوكبابي شمشيري، هر كس كه چلوكباب دلش بخواهد مهمون اوست. غروب جيم خواهد زد كه از قنادي 24اسفند براي تموم جامهداران كشتي، نونخامهاي بخرد. شب به كفترهاي اكبر واكسي، دون خواهد داد. نصفهشب به خانجون خواهد گفت كه جهيزيه فاطياينا رو دلنگران نباشند. اين مرد با اين مختصات جهان سومي، خود خودش است. انگار در احمدآباد يك دل سير گريه كرده و در ابنبابويه به اذان سليم گوش داده و انگار همزمان، عكس سياه و سفيد مهدي باكري را در آغوش كشيده كه غبار از پوتينهاي خستهاش بزدايد.
...ميآيد. ميرود. ميگريد. ميخندد. كنار گونهاش چال ميافتد. چشمش مورب ميشود. هر كس نان ندارد امشب برود دم باشگاه پولاد. هركس دارو ندارد امشب برود بايستد كنار دكون سيدرضي. هركس جهيزيه ندارد امشب برود بايستد بهارستان سر راهش. بالاخره او با بنزش از آنجا خواهد گذشت. نگاه كن دستش را گذاشته زير چانهاش و غم پاپتيهاي عالم را ميخورد. من خواهش ميكنم خودتان را خوشحال نشانش دهيد كه حال و روزش به هم نريزد. خوب نيست از عالم خودش بيرون بيايد و ما قشقرق راه بيندازيم كه؛ كو شير شيرانم. كو رستم دورانم؟
...ميآيد. ميرود. ميگريد. ميخندد. چشمهايش مورب ميشود و كنار گونهاش چال ميافتد. لابد چشمهايش دارد ميخندد كه ملت دوباره توي ابنبابويه قيامت كردهاند. اما بگذاريد راحت بخوابد. درد او فراتر از اين حرفها بود. تا روزي كه در جهان، گرسنه و دلشكسته و ستمكشي هست، او از پشت كوههاي البرز پايين نخواهد آمد و ما مدام اسطوره «اين جهاني» او را فربه و فربهتر خواهيم كرد تا ناكاميهاي خود را در سايه بازوهاي او -كه هميشه بوي گل محمدي ميداد- جبران كنيم.
...ميآيد. ميرود. ميگريد. ميخندد. چشمهايش مورب ميشود و كنار گونهاش چال ميافتد. تازه اينجور وقتهاست كه ميفهميم درد او براي سينه كوچك ما بزرگ است. ديگر او را در كلكسيون تمبرها و موزهها و قبرستانها خواهيم جست. ديگر او در دل كربلاي من و گمرك دل تو!
نظر شما