به هم چسبیده بودند. بعداً از هم جدا شدند. البته باید بگویم میلیونها میلیون سال طول کشید تا راضی شوند جدا شوند؛ آنهایی که بعداً اسمشان شد قاره.
توی آنروز آفتابی هنوز بههم چسبیده بودند. آنیکی که بعداً اسمش شد اروپا، روز خیلی خوبی را شروع کرده بود. دیگر از آن لرزشهای بزرگ خبری نبود. آفتاب، زمین سردش را حسابی گرم کرده بود.
به آنیکی که بعداً اسمش شد آسیا، نگاه کرد. آسیا لبولوچهاش را جمع کرده بود.
از او پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
آسیا یواش چشمهایش را بست و دوباره باز کرد: «خستهام. این خیلی خیلی... سنگینه.»
به کوه خیلی بزرگي اشاره کرد که روی گُردهاش بود. همین اِوِرِست خودمان را میگفت.
اروپا سرش را تکانتکان داد: «حق داری؛ به نظر خیلی سنگین میآيد.»
آسیا خاکش را کشوقوس داد.
اینبار با آرامش بیشتری گفت: «وای که تو چهقدر سنگینی.»
از تکانتکانهای آسیا آنهمه آب که بعداً اسمش شد اقیانوس هند، تکان پشت تکان و موج پشت موج ایجاد کرد و یک عالمه آب ریخت روی سر آندو تا که بعداً به آمریکا و آفریقا مشهور شدند.
آمریکا حسابی خیس شد. نگاه تندی به آسیا و اقیانوس هند کرد. باید خودش را خشک میکرد. تکان سريعي به خودش داد و یک عالمه پرنده با بالهای چندمتریشان جیغوجارکشان از جنگلهایش که همین آمازون باشد، بلند شدند و به آسمان پرواز کردند.
همهشان به بالا نگاه کردند. آنیکی، استرالیا را میگویم، که اسمش از استرلیس یعنی شرق گرفته شده از بقیه پرسید: «دوستان امروز چهطورید؟»
کسی جواب نداد. انگار جوابی نداشتند یا حوصله برای جواب دادن. چه میگفتند؟! مثل همیشه! خبری نیست.
یک گله دایناسور گوشتخوار از دامنههای اروپا به طرف شمال آسیا میدویدند. یکیشان چند دایناسور علفخوار دیده بود. آسیا با خستگی گفت: «نمیدانم اینها کی سیر میشوند؟ همهاش دنبال همدیگرند...»
استرالیا به اقیانوس و اعماق آن فکر میکرد. صداهای زیادی از آن زير میآمد. صدایی مثل جابهجا شدن... ریختن... بعد نگاهش رفت طرف آفریقا. از او پرسيد: «هی! کجایی؟! چرا اینقدر ساکتی؟»
آفریقا یواشیواش سر بزرگش را تکان داد: «با منی؟ من؟! نه! چرا ساکت باشم؟»
استرالیا با صدای خیلی بلند خندید. بدون دلیل خندید. شاید هم دلیل داشت.
آمریکا زیرچشمی آفریقا را زیر نظر داشت. از صبح رفتارش عجیب بود. «من دیدم، تو یك چیزهایی را توی خاکت قایم کردهای... درست است؟!» این را آمریکا از آفریقا پرسيد.
آفریقا با چشمهای سفید درشتش که نگرانی حسابي در آن لانه کرده بود، جواب داد: «من؟ چیزی ندارم! چی باید قایم کنم؟!»
اروپا خمیازهای کشید و گفت: «بگذارید توی حال خودش باشد! شاید چند تخم دایناسور قایم کرده!»
آفریقا در تأیید حرف اروپا گفت: «بله، بله...»
آمریکا و استرالیا دستبردار نبودند.
آسیا تکانتکان خورد. ایندفعه یک گله ماموت با آنهمه پشم و عاجهای بلندشان از روی آسیا گذشتند. به طرف آفریقا میرفتند. سر راهشان با دیدن درختها اشتهایشان باز شد و شروع به خوردن برگ درختهای کوتاه کردند.
سروكلهي دایناسورها دوباره پیدا شد و دستهي ماموتها گرومگرومگروم پا به فرار گذاشتند.
چنان پا کوبیدند که تمام قارهها به لرزه افتادند. آفریقا چنان تکان خورد که از توی شکمش یک عالمه الماس بیرون ریخت.
الماسهای سفید و درخشان روی خاک سیاه برق میزدند.
استرالیا چشمهایش را تنگ کرد: «میگويی چیزی قایم نکردی، نه؟!»
آمریکا هم گفت: «حق داری ساکت باشی و... اینها چی هستند؟»
الماسها کپهکپه روی هم ریخته بودند. آفریقا شروع کرد به سرفهکردن. آسیا احساس کرد دهانش شکافته شده. دلش آشوب شد. هی داغ شد و داغ شد... از دل کوههایش موادی داغ و نارنجی بیرون آمد.
«وای! واییییی... چهقدر داغ، سوختم، سوختم...» اینها را آسیا گفت. آنهمه آب که بعداً اسمش شد اقیانوس آرام، یک عالمه از آبش را ریخت روی آن مواد نارنجی و قرمز مذاب.
آسیا خنک شد. تشکر کرد. بعد زیر لب گفت: «چه روز شلوغ و عجیبی!»
همهشان ساکت بودند. اروپا خودش را تکانتکان داد. چیزی داشت از جنوبش حرکت میکرد. سه تا بودند. سه مار خیلی خیلی خیلی بزرگ. از دشتهای جنوبیاش گذشتند تا خود را به ساحل برسانند.
شاید میخواستند تخم لاکپشتهای غولپیکر را پیدا کنند و بخورند. صداي خشخش رفتن مارها بود. اروپا حسابی قلقلکش آمد.
آفریقا از این سکوت استفاده کرد. الماسها را دوباره توی خاکش قایم کرد.
به جز آسیا برای آمریکا، آفریقا، اروپا و استرالیا و شاید تمام اقیانوسها، روزی بود خستهکننده و تکراری؛ مثل روزهای دیگر. شاید بهتر بود اینطور باشد.
اولین آنها افتاد روی خاک اروپا، شهابسنگها را میگویم، و بعد روی تمام قارهها و اقيانوسها... آنقدر زیاد بودند و سریع از آسمان پایین ریختند که قارهها فرصت آخ گفتن هم پیدا نکردند. آسمان تاریک و تیره شد. شهابسنگها باریدند و باریدند... مثل باران...
آیا بهتر بود آنروز همچون همیشه یکروز معمولی باشد، بدون هیچ شهابسنگی؟...
تصويرگري: ناهيد لشگري فرهادي