تا 300سال پيش از اين، همه اهالي ده پشت حصارها زندگي ميكردند. داخل قلعه شبيه خانه مورچهها بود، پر از حفرههاي گرد و كوچك خاكي رنگ كه به اتاقهايي با سقفهاي منحني شكل و نورگيرهاي كوچك ختم ميشد. در امنيت ديوارهاي خشتي ضخيم، نسل اندر نسل مردم زندگي كرده بودند.
خانه آن وقتها مفهوم ديگري داشت. تمام آن قلعه بزرگ با نگهبانهايش و آن ديوارهاي بلندي كه دشت وسيع را نشانشان ميداد، خانه بود. تمام كساني كه در حفرههاي ديگر زندگي ميكردند، همخانه بودند. هر كسي در آن قلعه بخشي از مجموعهاي بزرگ بود؛ مجموعهاي كه با هم حفاظت ميشدند و سرنوشتشان آنچنان به هم پيوسته بود كه نميشد مرزي بينشان كشيد.
اتاقهاي كوچك براي خوابيدن و انبار كردن غلات و خوراكيها استفاده ميشد و زندگي جايي بيرون آن حفرهها جريان داشت. در دالانهاي باريك و منحني شكل، در اطراف چاه و روي بامي كه درست شبيه كوير و دشت و كوهها بود. آنجا انساني كه در هماهنگي كامل با طبيعتش زندگي ميكرد نه وقت افسرده شدن داشت و نه زماني براي بيهوده انديشيدن. همهچيز پشت آن ديوارها شروع ميشد و همانجا ختم ميشد.
فكر نميكنم آن وقتها اصلا واژهاي به نام «تنهايي» اختراع شده بود يا مفهومي داشت. همين تنهايي كه اين روزها مثل صليبي مدام بر دوش ميكشيم و از خانهاي به خانه ديگر ميبريم سوغات تكنولوژي است. وقتي ديگر از حمله دشمني كه پشت حصارها بود نترسيديم بيرون آمديم و براي خودمان غارهاي تنهايي ساختيم. خانههايي بزرگتر كه براي اندوه و تنهاييمان جاي كافي داشت. غافل از اينكه بايد قلعههايمان را بزرگتر ميكرديم. بايد به همان زندگيمان در كنار انسانهاي ديگر ادامه ميداديم. بايد هم سرنوشت با هم باقي ميمانديم.
آنچه امروز داريم فراتر از نيازهاي بدوي ماست. در عين حال وسعت پوچش پاسخگوي نيازهاي دروني ما نيست. آخر ديگر حصاري نيست كه پشتش در امان باشيم. نگهباني نيست كه آمدن لشكر دشمن را خبر كند. حياطي نداريم كه از آنجا ستارههاي شب كوير را تماشا كنيم و هيچ همسايهاي برايمان باقي نمانده است. همه در خانههاي بزرگمان از اين طرف به آن طرف ميرويم بدون اينكه حتي براي يك لحظه كوتاه به اندازه اجدادمان ايمن و گرم باشيم.