راستش اول قرار نبود اسمش دوچرخه باشد. اولِ اول اسم يك گل يادمان آمد؛ اسمى مثل بنفشه، نيلوفر يا حتى آفتابگردان. بعد رفتيم سراغ پرندهها، سراغ پرستو، چلچله، چكاوك و حتى غمخورك! شايد باور نكنيد كه «زاغچه»هاى سر مزرعه را هم جدى گرفتيم۱. ولى هيچكدام نتوانست راضىمان كند. البته چيزهاى ديگرى هم بودند: چشمه، ستاره و حشرههايى مثل جيرجيرك، كفشدوزك و حتى سوسك! (راستى مگر مىشود يك روز اسم يك نشريهى بچهها سوسك هم باشد؟ فكرش را بكنيد! شما مجبوريد در يك روز گرم تابستان كه روزنامهفروش سر كوچه از دست سوسكهاى دكهى يك مترىاش ذلهشده، به سراغش برويد و بگوييد: «آقا! لطفاً يه دونه سوسك بدين!» و اگر سوسك، تازه در اولين روز انتشارش باشد، حتم بدانيد بىبرو برگرد شاخهاى بزرگى روى كلهى آقاى روزنامهفروش سبز خواهد شد!)
* * *
- زير باران كنار درخت سيب
اما چرا دوچرخه؟
«دوچرخه» دقيقاً همان اسمى نبود كه بلافاصله بعد از سوسك يادمان آمده باشد. اصلاً دوچرخه اسمى نيست كه آدم به سادگى يادش بيايد. با اينكه ما نوجوانها اينهمه به دوچرخه دچاريم و اينهمه، شبانهروزمان را با خود دوچرخه يا فكر دوچرخه يا حتى خواب دوچرخه سر مىكنيم، باز دوچرخه جزء آخرين واژههايى است كه به ذهنمان مىآيد.
اما چه كسى گفته اسم يك نشريه هميشه بايد در بيدارى پيدا شود؟ گاهى وقتها خوابها بيشتر كارسازند و راستى اگر خوابها نبودند، زندگى انگار چيزى كم داشت.
مثل خوابى كه من ديدم. در واقع همين خواب بود كه ركابزنان، «دوچرخه» را با خودش آورد.
شب، واژهها مثل بادبادكهايى بودند در يك جشن شلوغ و عجيب و غريب و رنگ به رنگ. آسمان خوابم پر از بادبادك بود؛ پر از واژه، پر از پرنده و گل و گياه و حشره و سنگ و ستاره و صدا. من از هجوم آنهمه واژه وحشت كرده بودم كه او آمد. آرام و سبك و بىصدا. نوجوانى من سوارش بود يا نبود. كسى ترك آن نشسته بود يا نبود... دوچرخهى نوجوانى من مثل قويى سفيد كه روى آب يك بركهى آرام، نرم و آهسته بلغزد، روى آن چمن مخملى بىانتها مىلغزيد و پيش مىآمد و پيش مىآمد. آمد تا پشت پردهى چشمهايم ايستاد، يا پشت پردهى گوشم، يا وسط جمجمهى باد كردهام (راستى كسى مىداند اتفاقهاى توى خواب، دقيقاً كجاى مغز آدم رخ مىدهد؟) و شروع كرد به زنگزدن و من موقعى از خواب پريدم كه زنگ دوچرخه، عالم و آدم را برداشته بود. چشمهايم را كه باز كردم كسى توى كوچه، بىوقفه زنگ دوچرخهاش را مىزد. شايد بازىاش گرفته بود. پشت پنجره كه رفتم ديگر نبود. اما دوچرخهى من، آنجا توى حياط، زير درخت سيب پيرمان تكيه داده بود و داشت زير باران خيس مىشد.
همانلحظه، همانجا، همانطور كه كنار پنجره ايستاده بودم و به دوچرخهى بارانخوردهام نگاه مىكردم، اسم نشريهى شما «دوچرخه» شد.
* * *
- رؤيا و حقيقت
بعد از آن بود كه سراغ كتابهايى رفتم كه دربارهى رؤياها و نمادها و اشيا حرف زده بودند و ديگر مهم نبود كه «يونگ»۲ در جايى گفته باشد: «رؤياى دوچرخه را بيشتر نوجوانها مىبينند، بهخصوص آن نوجوانهايى كه حركت، پيشرفت، آينده و چهرهى زيباى زندگى را جستوجو مىكنند.» و ديگر مهم نبود كه كس ديگرى گفته باشد: «رؤياى دوچرخه معمولاً با شادى و خوشبختى آميخته است و سفرهاى دو نفره با دوچرخه معناى عشق، دوستى و همدلى دارد.» و اصلاً مهم نبود كه بشنوم در اين ۲۰۰ سالى كه از عمر اولين دوچرخه مىگذرد، دوچرخه هميشه وسيلهاى محبوب نوجوانهاى همهى دنيا از دختر و پسر بوده و هست و يا بعضىها حرفهاى فلسفى و گنده گنده بزنند و بگويند: دوچرخه با تمام سادگى و صميميتش، معناى گذر آرام و دلنشين از دوران سنتى به دوران صنعتى را همراه دارد و يا هواداران محيطزيست بگويند: «آفرين! دوچرخه تنها وسيلهى دوستدار آسمان آبي، زمين پاك و آبهاى زلال است» و هنرمندى بگويد: «دزد دوچرخه را يادت هست؟ مىدانى چهقدر فيلم، چهقدر داستان، چهقدر شعر دربارهى دوچرخه هست؟» و يا يك جستوجوگر تاريخ علم و فرهنگ و روانشناس اجتماعى بگويد: عجيب است كه دوچرخه در همهى فرهنگهاى دنيا معناى مثبت حركت و شور را دارد و ديگرى بگويد: دوچرخه انگار روح دارد، چرا كه از انرژى انسانى كه او را مىراند بدون واسطه بهره مىگيرد.
آرى! همهى اينها هست، اما يك چيز ديگر هم هست كه فقط من و تو از آن خبر داريم و همان هم باعث مىشود اين همه خواب دوچرخه را ببينيم و بدون ذغدغه و بى آنكه خجالت بكشيم و يا حتى نگران باشيم كه كسى با لبخندى شيطنتآميز آن ضربالمثل معروف (سبيل بابات مىچرخه) را بهيادمان بياورد، آن را روى نشريهمان بگذاريم.
* * *
- دچار يعنى عاشق!
آن راز ميان من و تو اين است كه در دنياى بزرگ و شلوغ، در ميان اينهمه ترس عجيب و غريب، اينهمه واهمهى بىنام و نشان، اين هيولاها، غولها، ديوهاى سياه و سپيد كه ما را از امروز، از فردا و از هميشه مىترسانند، در اين دنيا كه انگار هيچ چيز از ما نيست و همهچيز آنقدر از ما دور است كه لمسكردن آن به خواب و رؤيا مىماند، اين دوچرخه، تنها دوچرخه است كه مىتواند ركاب زنان ما را به هر كوچه و خيابانى كه مىخواهيم، به هر روستا و شهرى كه مىخواهيم، به هر روستا و شهرى كه مىخواهيم، به هر جنگل و جادهاى كه مىخواهيم، به هر مدرسه و مىدانى كه مىخواهيم برساند، در هر حالى كه آن را در اوج بيدارى لمس مىكنيم، آن را با پاهاى خودمان ركاب مىزنيم و به هر سو كه بخواهيم مىرانيم. بدون آنكه بزرگترها قادر باشند دنياى خودشان را به ما (به ما و دوچرخهمان) تحميل كنند و بين ما (ما و دوچرخهمان) جدايى بيفكنند، آرى اين دوچرخه (دوچرخهى لمس كردنى خودمان كه در روزهاى بارانى، قطرهقطره همراه خودمان خيس مىشود) تنها وسيلهى اختصاصى رويارويى ما با اين دنياى عجيب و غريب و سردرگم است كه مىتوانيم با آن هر لحظه و هر جا كه بخواهيم ركاب بزنيم و كوچهها را، خيابانها را، شهرها را و دنيا را به تسخير خود درآوريم. آرى راز من و شما اين است بچهها!
و اين همان چيزى است كه آنها نمىدانند و ما نوجوانها مىدانيم و به همين دليل هم ما نوجوانها به دوچرخه دچار شدهايم و «دچار يعنى عاشق»۳ و به همين دليل هم ما نوجوانها به دوچرخه محتاجيم، همانطور كه ماهى به آب، همانطور كه درخت به خاك، همانطور كه آدم به هوا و همانطور كه پرنده به آسمان...، آرى «محتاج» هم يعنى عاشق.
سردبير
___________________________________________________________
۱. هيچكس زاغچه را سر يك مزرعه جدى نگرفت (سهراب سپهرى)
۲. گوستاو يونگ: روانشناس معروف آلمانى كه دربارهى تفسير نمادها و تعبير رؤيا مطالعههاى فراوانى كرده و روانشناسى خود را بر همين اساس پايهريزى كرده است.
۳. دچار يعنى عاشق/ و فكر كن چه تنهاست/ اگر كه ماهى كوچك، دچار آبى درياى بىكران باشد (سهراب سپهرى)