شبها صداي تيراندازي و خمپاره قطع نميشود و داعشيها انگار كه يك نفري هم حاضرند عمل به تكليف كنند و به نبرد با حرم بيايند. نشستهام و كميل را در غريبترين شهر دنيا گوش ميدهم، يكي كنارم مينشيند و دست مياندازد توي گردنم و صورتم را ميبوسد. برميگردم.
توي غربت، يك همزبان، مثل كيميا مس ات را طلا ميكند، حالا حساب كن رفيق قديمي ات را ببيني.
خيلي وقت است سامراست، دلش ميخواهد برنگردد، ميبَرَدم كنار ضريح و عكس ميگيريم. كنار ضريح ميخواهد كه بر نگردد، اين 2نفر را براي آرزوشان دعا كنيد.
دو: سامرا يعني غربت، يعني چراغ روضه را كه روشن ميكنند و اللهم كن لوليك را كه ميخوانند، حرم گريه كن ندارد، يعني گريه كني نيست كه بيايد. گريه كن نيست كه بيايد و سر به ديوار بگذارد و بلندگو اي دل اي دل كند و دل سبك كنند مهمانها. شهر، شهر غريبههاست.
بازار برهوتي است كه گاهي مشتري مثل بوته خاري چرخ ميزند و از وسطش ميرود كه ميرود. اما اينها همه دورادور حرم است، شهر انگار ساز ديگري ميزند.
سامرا انگار در جنگ هست و نيست، درست انگار اينجا هم سياه است و هم سفيد، هم روز است و هم شب، اصلا انگار هم سامرا هست و هم سامرا نيست.
سه: سامرا يعني غربت، يعني اينقدر بيكس و كار باشي كه حتي تركشها و گلولهها هم به اسم تو را نشناسند.
هرچه نگاه ميكني روي هيچ كدامشان «برسد بهدست مرتضي درخشان» ننوشته است. گلولهاي كه صاحب ندارد اصلا به چه درد ميخورد؟
از همان روزي كه دنيا را به ما دادند، آخرت را خودشان بردند، بايد ميدانستم همهچيز را با ما نصف نصف كردهاند. بايد ميفهميدم كه وقتي قرار گذاشتند يا زيارت يا شهادت، سر حرفشان هستند.
شهيد شدند، خب معلوم است كه از اين قرار، زيارتش براي ما ميماند. بايد بروم سر به ضريح سرداب بگذارم و هي به حال خودم گريه كنم كه چرا داعشيها عرضهاش را نداشتند يك سوراخ توي يك سر بازكنند تا كابوسهاي حسين شاكري بيرون بريزند.
فرصت تمام است، بايد راهروهاي زره پوش و بتني را يكييكي برگرديم و از هزارتويي كه به زحمت داخل شديم به سادگي بيرون برويم.
آمديم به سامرا كه بنويسيم، غربت سامرا ديدني است.