خواهرم، سمانه، دختربچهي لوس و ننري است که مثل شخصيتهاي کارتوني حرف میزند و فکر میکند زندگی واقعی باید مثل کارتون باشد.
اسم برادرم فرشاد است که عشق مامان است و مامان هم عشق فرشاد. فرشاد تیزهوش است. همیشه پشت میزش نشسته و دارد کارهای علمی میکند. میگوید: «بهزودی اختراعم کامل میشه.»
هر چه از او میپرسم: «حالا اختراعت چی هست؟» میگوید: «وقتی کامل شد میبینی!» من اگر جای او بودم، نمیتوانستم نم پس ندهم.
راستش مامان دلش برای من و سمانه نسوخته. بیشتر بهخاطر فرشاد به بابا فشار میآورد خانهي بزرگتري بخریم.
مامان هميشه دور و بر فرشاد میگردد تا ما مزاحم کارهای علمیاش نشویم. یک روز خودم شنیدم به خاله فرشته میگفت: «بهش افتخار میکنم. ماشاالله هر روز روی اختراعش کار
میکنه.»
یعنی من ماستم! اما اشکالی ندارد. درکش میکنم. مادر است و هزار آرزو دارد. اما اگر من بعضی وقتها موی سمانه را نکشم و جیغش را در نیاورم عقدهای میشوم.
يكروز بعدازظهر نشسته بودم و داشتم برای خودم فکر میکردم. گاهی وقتها فکرهایم خیلی شلوغپلوغ و قاتیپاتی میشود. وسط فکرهایم یک مرتبه چشمم افتاد به پینهدوزی که داشت گوشهي میز راه میرفت.
رفتم جلو خالهایش را بشمرم، یک مرتبه پر زد. جیغوداد فرشاد بلند شد و «مامان!» «مامان!» راه انداخت.
مامان با دستهای سبزش دوید و آمد.
سمانه گفت: «مامان سبزیها داره از دستت میریزه رو زمین!»
مامان انگار نه انگار که شنیده، از فرشاد پرسید: «بفرمائین پسرم. چی شده؟»
- سامان این پینهدوز رو انداخت روی میز من.
- من ننداختم. میخواستم خالهاش رو بشمرم، خودش پرید.
مامان حرفم را باور نکرد.
- بیا زود برش دار!
پينهدوز رفته بود و روی فشارسنج فرشاد نشسته بود.
- من ننداختمش روي میز که برش دارم.
فهمیدم مامان از پينهدوز میترسد. فرشاد هم که جز به لوازم کارهای علمیاش به هیچچیزی و بهخصوص به هیچ جانوری دست نمیزد.
قهر کردم و رفتم توي ايوان.
مامان بلند گفت: «گفتم بیا بگیرش!»
جواب ندادم. دیگر حوصله نداشتم درکش کنم.
فرشاد گفت: «آزمایشم رو خراب کرد!»
صدای مامان میلرزید: «بیا بگیرش!»
برای خودم توی ایوان بودم و یاد بابابزرگ افتاده بودم. من هم عشق بابابزرگ بودم و تا وقتی زنده بود، کسی جرئت نداشت به من بگوید بالای چشمم ابروست.
بابابزرگم چرخفلکی بود. چرخفلک کوچکي داشت که توی محله میگرداند و بچهها را سوارش میکرد. تا چند ماه قبل از مرگش هم هنوز چرخفلکی بود. من هم تابستانها بهش کمک میکردم.
بابا روی چرخفلک بابابزرگ نایلون و پارچه کشیده بود و گذاشته بودش توی ایوان.
مامان همیشه غر میزد: «خیلی جا داریم تو این خونه، این چرخفلک بابات هم که همهي بالکن رو گرفته!»
بابا سبیلهایش را تاب میداد و میگفت: «یادگار بابامه. نگهش میدارم.» دلم خیلی هوای بابابزرگ را کرده بود.
یک مرتبه تصمیم گرفتم بروم و هرجوری شده آن پينهدوز را پیدا کنم.
- سمانه، یه قوطی کبریت بیار!
سمانه دوید و یک قوطی کبریت آورد.
مامان گفت: «زود باش پیداش کن! از رو میز فرشاد پرید.»
همهجای خانه دنبال پينهدوز میگشتم و سمانه هم با قوطی کبریت دنبالم میآمد.
یک مرتبه دیدم پينهدوز رفته روی موهای سمانه نشسته. یواشی رفتم جلو برش دارم كه جیغ سمانه درآمد. فکر کرد میخواهم موهایش را بکشم.
- نمیخوام موهات رو بکشم، دختر لوس! پينهدوزه رو موهات نشسته بود.
سمانه قوطی کبریت را انداخت پايین و شروع کرد به جیغکشیدن.
مامان همانطور با دستهای سبزش گوشهاي ایستاده بود و با صدای لرزان دستور میداد. فرشاد غرغر میکرد: «اگه یه اتاق برا خودم داشتم، از دست اینها راحت بودم.»
فکر میکنم خود پينهدوز هم خیلی ترسیده بود. بدجوری قایم شده بود و هرجا را میگشتم نمیتوانستم پیدایش کنم.
مامان گفت: «الآن بابا میآد.» و بدو رفت توي آشپزخانه و از همانجا بلند بلند گفت: «پينهدوز سَمّیئه. اگه یه وقت بیفته تو غذا، همهمون میمیریم. زود پیداش کن، سامان!»
- نهخیرم، مامان! پينهدوز برای انسان سمی نیست. مارمولک سمیئه.
فکر میکردم مامان از اینکه من هم یک چیزهايی سرم میشود خوشحال بشود، اما نشد.
بالأخره نزدیکهای آمدن بابا پينهدوز را روی یک برگ پیدا کردم. بیحرکت ایستاده بود. شاید از خستگی خوابش برده بود.
دویدم رفتم ذرهبینی را که بابابزرگ به من داده بود آوردم تا خوب تماشایش کنم.
- سمانه قوطی کبریت رو کجا انداختی؟ بدو بیارش!
سمانه داشت برای عروسکش لالايی میخواند. خوشبختانه پينهدوز از جایش تکان نمیخورد.
ذرهبین را آوردم و نگاهش کردم. چشمهایش خیلی جالب بود. یادم رفت خالهایش را بشمارم.
بابا در زد. دستم را گذاشتم روی پينهدوز و یواشکی گرفتمش و انداختمش توی قوطی کبریت.
بعد بابا آمد. خیلی عجیب بود که برعکس همیشه خوشحال بود.
همه که سر سفره نشسته بودیم و کوکو سبزی خوشمزهي مامان را میخوردیم، بابا گفت: «کارها داره روبهراه میشه الحمدلله.»
چشم همه به دهن بابا بود.
- خدا رو شکر وام جور شد.
همگی خوشحالی کردیم و هورا کشیدیم.
بابا گفت: «یه خبر خوب دیگه...»
باز هم چشم همه به دهنش بود.
- چرخفلک بابايی رو موزهي اسباببازیهای قدیمی میخره. حالا باید دنبال خونهي جدید باشیم و اینجا رو بفروشیم.
من رفتم و پينهدوز را پر دادم رفت.
تصويرگري: الهام درويش