می‌خوام غافلگیرت کنم دوچرخه! این‌ها چند تیکه از متن‌هاییه که از وقتی خبرنگارت شدم، برات نوشتم.

۱. یکی از اولین متن‌هام (آخی! چه‌قدر خجالتی بودم):
بسیار خوشحالم که توانسته‌ام به جمع نویسندگان نوجوان این ضمیمه‌ی دوست‌داشتنی راه پیدا کنم.

پرنيان محمدنژاد، 16‌ساله، تهران

 

2. کم‌کم یخم آب می‌شه:

واي! سه‌باره مطلبم را چاپ كردي. اين‌بار به‌جاي اين‌كه بال دربياورم و پرواز كنم، بايد مثل آدم‌آهني‌ها كفش‌هايي بپوشم كه كفِشان موشك داشته باشد و من را ببرد فضا.

3. این خیلی بانمکه:

سلام دوچرخه‌ جونم، حالت چه‌طوره؟ بوقِت (دماغت) چاقه؟ بيا نزديك ببينم چراغ‌هات (چشم‌هات) ضعيف‌نشدن؟ چند لحظه وايسا صداي دينامت (قلبت) رو گوش كنم ببينم خوب مي‌زنه يا نه. نه نشد. بايد راه بري تا بتونم صداي دينامت رو بشنوم.

4. اين هم بانمكه:

یه سلام قورباغه‌ای که هی بپره بالا و پایین و بگه هی! من این‌جام. من رو ببین....

5.  ايده‌ي با حال من:

نمك در نمكدان شوري ندارد، دل ما طاقت دوري ندارد! ما هم به‌خاطر اين‌كه دلمان طاقت دوري ندارد، دوستي با تو را ادامه مي‌دهيم و اين‌قدر به شما پيله مي‌كنيم تا ما را دوباره خبرنگار افتخاري خود كنيد. مي‌بينيد چه ايده‌هاي باحالي داريم؟

6. این را برای شروع مدرسه نوشتم:

يك سلام كه بوي كتاب‌هاي يك‌كم باز كرده و دفترهايي رو بده كه حداقل يك صفحه توش نوشته باشن!

7. وقت‌هايي كه مطلب نمي‌فرستادم:

درسته چند‌وقت برات مطلب نفرستادم، اما الآن دستم پره. بي‌زحمت يه‌كم بيا جلوتر تا اين‌ها رو بذارم رو تركت. البته خيلي هم سنگين نيست!

8.  اين يكي هم:

مي‌دانم خيلي از دستم عصباني هستي. دو هفته است برايت مطلبي نفرستاده‌ام. مگر آدم از دست درس‌ها رهايي پيدا مي‌كند كه چيزهايي به مغز مباركش برسد؟

تمام سعي‌ام را مي‌كنم برايت مطلب بفرستم. تو هم به بزرگي خودت ببخش. راستي دوچرخه، تو كه اين‌قدر ما را مي‌بخشي، بزرگي‌ات تمام نمي‌شود؟

9. موقعی که این رو می‌نوشتم، اشکم دراومده بود. هنوز هم وقتي می‌خونم، گریه‌ام می‌گیره :

بعضي‌وقت‌ها فکر می‌کنم کاش می‌شد برای همیشه نوجوون بمونم. این یکی از آرزوهامه. شاید احمقانه باشه، ولی من این آرزوم رو واقعاً دوست دارم.

10. برای بهار:

و يك سلام از طرف خودِ خودِ خودِ بهار كه الآن كنار من نشسته.

11. برای تابستون:

می‌دونی چیه؟ تابستون فصل دوچرخه است... بله!

12. برای پاییز:

حتماً مي‌گي چرا اين حرف‌ها رو تو پاييز مي‌زني؟ منم مي‌گم: براي اين‌كه مي‌خوام اولين نفري باشم كه اومدن سرما رو بهت تبريك مي‌گه.

13. برای زمستون:

سلام، سلام، سلام! یه سلام بامزه، به بامزگی یه آدم‌برفی با یه دماغ هویجی نارنجی. یه سلام به رنگ سفید، رنگ دونه‌های برف. یه سلام به قرمزی جرقه‌های یه آتیش داغ. یه سلام به شیرینی لبخندهای زمستونی. یه سلام قدیمی، یه سلام از دوران نوجوانی که آخرهاشه...

14. اینم یه سلام همه‌فن حریف:

سلام، يك سلام گرم كه وقتي رفتي بيرون، زير بارون چترت بشه كه خيس نشي. لباس كاموايي‌ات بشه تا سردت نشه و چكمه‌هات بشه كه يك وقت پاهات خيس نشه.

15. اين رو همين الآن نوشتم:

دوچرخه‌ي عزیزم، دلیل نوشتن تک‌تک این نوشته‌ها تو بودی. ممنون که این فرصت رو پیش آوردي و واقعاً خوشحالم که این‌ها رو برای دوست پاک و خالص و بی‌ریایی مثل تو نوشتم. امیدوارم تا ابد دوست بمونیم.

سارا سليماني، 18‌ساله از ملارد

 

راضيه كرمي، 15‌ساله، تهران

 

  • يادم نرفته، يادم نمي‌روي

فهمیدم که تو از همان‌هایی، همان‌ها که از چند هفته قبل برای تولدشان دل توی دلشان نیست... همان‌ها که آرام زیر گوشت زمزمه می‌کنند: «چند روز دیگه تولدمه ها... یادت نره!» و لبخند می‌زنند.
همان‌ها که هیچ تولدی فراموششان نمی‌شوند.

همین دوستانِ جان، همین نوجوانان زمستان را باید خوب مواظبشان بود تا سرما نخورند. فرزندان زمستان فرق دارند. باید تا ابد کنارشان ماند. باید تولدشان را فراموش نکرد و آرام، مثل باریدن برف لبخند زد و زیر گوششان یواش گفت:«15دی، 15سالت می‌شه، یادم نرفته... تولدت مبارک!»

دريا اخلاقي،15ساله از تهران

 

 

 

كتايون كرمي، 15‌ساله از كرمانشاه

 

  • خوشحالم

تولدت كلي مبارك! ايشالا15000ساله بشي. چرخ‌هات هميشه روون باشه و جاده‌ات‌ هميشه هموار... يادت نره يه عده هر پنج‌شنبه به خاطر تو صبح زود از خواب بلند مي‌شن و مي‌دوون سمت روزنامه‌فروشي. اگه نباشي، چهار بعد از ظهر هم از خواب بلند نمي‌شن!
تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت
مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك، تولدت مبارك!

نكته: «تولدت مبارك!»هاي بالا 15تاست!

كسي كه خيلي از داشتنت خوشحاله...

نگار جعفري مذهب،15ساله از تهران

 

  • یک روز تکرارنشدنی!

یک روز تکرارنشدنی!  تولد 15سالگي بهترین دوستم. چه‌قدر هیجان‌انگیز! تولدت مبارک دوچرخه‌جان! ان‌شاءالله تولد ۱۰۰سالگی‌ات را با هم جشن بگیریم. همیشه پابرجا باقی بمانی. کلی آرزوی خوب و رنگی برای بهترین دوست.

دوست تو

مجتبی مرتجی، 17‌ساله از ساوه‌

 

  • چه‌قدر زود

15 سال گذشت‌. آدم باورش نمی‌شود! باید برگردد و دوباره عددها را کنترل کند. 15 سال... وقتی فکر می‌کنی، دلت می‌لرزد. واااااای!خیلی سریع می‌گذرد. همه هم عوض می‌شویم و هم دست‌نخورده باقی می‌مانیم. واقعاً چیز عجیبی است این بزرگ‌شدن!

دوچرخه‌جان! من هستم. تو هستی. تا هستیم، کنار هم باشیم.

تولدت مبارک! دوستدارت

فريدا زينالي،15‌ساله از تبريز

 

  • روز به روز نوجوان‌تر شو

اين روز، روز باريدن رنگ‌هاست. رنگ‌هايي كه از تولد يك رنگين‌كمان هزاررنگ بر دل نوجوانان جاري مي‌شود و به روزهايشان رنگ مي‌دهد. اين روز را به يك دي‌ماهي اصيل، يك دوچرخه‌ي دوست‌داشتني تبريك مي‌گويم. اميدوارم روزبه‌روز نوجوان‌تر شوي. آرزو مي‌كنم روزهاي نوجواني‌ات را با طعم دانه‌هاي سرخ انار بگذراني.

خوش‌ به حالت كه اگر سال‌هاي سال هم بگذرد، باز هم نوجواني و چرخ‌هايت براي گردش در دنياي نوجواني پر باد است. هنوز فرمانت به سمت دريچه‌ي دنياي نوجواني مي‌چرخد و قلبت با رؤياهاي نوجواني مي‌زند.

متن و تصوير: مهسا بابايي،14‌ساله از شهريار

 

زهرا عرب‌زاده، 15‌ساله از محلات

 

 

  • پنج‌شنبه‌هاي طلايي من

خوب یادم است؛ پنج‌شنبه‌ی طلایی زندگی‌ام را می‌گویم. 19 اردیبهشت 92. بعدازظهر بود. کیف و پلاستیک لباس‌هایم دستم بود. کنار در بزرگ فرهنگ‌سرا ایستاده بودم و منتظر مادر و خواهرم بودم که بیایند دنبالم.

به چند ساعت گذشته فکر می‌کردم، به آخرین اجرای شاهنامه‌خوانی‌مان، که گوشی‌ام زنگ زد. غزل (محمدی) بود. فکر کردم چه‌قدر زود رسیده خانه.

صدایش سرشار از انرژی و شوق بود. گفت: «حدس بزن چی شده.» من که خسته بودم و بی‌حوصله، گفتم: «چی شده؟» گفت: «اگه بگم می‌میری از خوشحالی!» و خندید. دلم هری ریخت پایین.

گفت: «داستانت توی دوچرخه چاپ شده.» خشکم زد! داستانم؟! یادم نمی‌آمد. گفت: «داستان لطفاً سیگار نکشید. اسم تو زیرش نوشته شده.» مغزم جرینگی صدا داد.

چهارماهی می‌شد که چند داستان برای دوچرخه فرستاده بودم. گفت: «برو سریع همشهری بخر تا تموم نشده.» وقتی گوشی رو قطع کردم، هنوز درست نمی‌دانستم چی شده.

وقتی دوچرخه را گرفتم و با چشم‌های خودم داستانم را خواندم، تازه فهمیدم چی شده. آن‌قدر خوشحال بودم که تمام راه توی ماشین جیغ و داد ‌کردم. باورم نمی‌شد. آن روز بهترین پنج‌شنبه‌ی زندگی‌ام بود.

آن روز برای اولین‌بار به خودم افتخار کردم. از آن روز به نوشته‌هایم اعتماد کردم. دوچرخه من را به این باور رساند که می‌توانم در نوشتن پیشرفت کنم.

دوچرخه بهترین دوست و معلم زندگی من شد و پنج‌شنبه‌های زندگی‌ام را طلایی‌تر ساخت. حالا همان دوچرخه 15‌ساله می‌شود. حالا دقیقاً در اواسط روز‌های نوجوانی‌اش است.

دوچرخه‌ی عزیز و دوست‌داشتنی، می‌دانم پنچ‌شنبه‌های طلایی زیادی را برای نوجوان‌هایی مثل من خلق کرده‌ای. می‌دانم تنها هدفت تلاش برای نوجوان‌هاست.

می‌دانم شاید از نوجوان‌های امروزی کمی دلگیر باشی. اما اگر بدانی تنها امید و شادی ما تو هستی. اگر بدانی که بیش‌تر زندگی و قلبمان را به تو اختصاص داده‌ایم، می‌بخشی‌مان.

ماجده پناهی آزاد،18‌ساله از تهران

 

صبا و صابر نوزاد از رشت

 

  • تولد بهترين دوست

15ساله شده‌ای و یک‌سال از من بزرگ‌تری. احساس زیبایی در من ایجاد می‌شود، در را باز می‌کنم، دوچرخه‌ای خوش خنده و رنگارنگ نمایان می‌شود.

لبخند می‌زنم. دستش را می‌گیرم و آهسته در گوشش نجوا می‌کنم: تولدت مبارک. فکر کرده‌ای می‌توانم تولد بهترین دوستم را فراموش کنم؟
همیشه خوشحال با تو...

بهاره کشورزاده

14‌ساله از پاکدشت

 

  • دوچرخه‌ي عزيز رؤياها

 

پنج‌شنبه‌ها شبیه پرتقاله

همین روزا پر از شعر و سؤاله

سؤال اول اینه که بابام کو؟

دوچرخه‌ی عزیز رؤیاهام کو؟

تولد دوچرخه شد دوباره

بابام باید دوچرخه رو بیاره

دوچرخه‌جون، تولدت مبارک

برات دارم یه هديه‌ی بانمک

یه شعر آبدار و شیرین و تازه

برا دوچرخه‌جون که خیلی نازه!

نازنين حسن‌پور

13‌ساله از تهران