گاه دوربودن ذهني و ناآشنابودن هم تنهايي ميآورد. گاه آدم در شلوغي نفسگير مترو تنها است و گاه در محل كارش ميان همكارانش تنها است.
تنهايي، رنجآور است و يكي از راههاي كاستن از اين رنج يا از ميان بردن اين رنج اين است كه كسي را بيابي كه پيش او تنها نباشي. كسي كه از تو دور نباشد. كسي كه بشناسدت و بشناسيش و حرفت را بفهمد و حرفش را بفهمي و سليقهات را بشناسد و سليقهاش را بشناسي و با تو صبور باشد و با او صبور باشي بياينكه براي اين صبر تلاشي كني.
تنهايي، رنجآور است و همان قدر كه تنهايي و بيكسبودن رنجآور است، با چنين كسي بودن شاديآور و خوب و خوشحالكننده است. كسي كه غم از دل برود چون او بيايد. چنين كسي را بايد قدر شناخت و از لحظه لحظه با او بودن لذت برد و استفاده كرد. حضور چنين كسي مثل تنگي آب خنك و گوارا ميان بيابان سوزان است، قطرهايش را نبايد هدر داد.
تنهايي، رنجآور است و گاه اين رنج چنان زياد ميشود كه قدرت درست تصميم گرفتن را از ما ميگيرد. ما به كسي ميرسيم كه حضورش خوب است و غم را از دل ميبرد اما هنوز زجر و وحشت آن غم تنهايي دلمان را ميلرزاند و جاي قدر دانستن همراهي او، دائم براي او تنهاييمان را وصف ميكنيم. فرصت كه تا ابد نيست. عمرها كوتاهاند و كارها بسيار و اين همنشين شدنها طولي نميكشند و هدردادن وقت بزرگترين خطا است و گفتن از آن تنهاييها هدردادن وقت است.
يا از آن سو نگاه كنيد. كسي تنها بوده و وقتي يافتهايد و به ديدنش رفتهايد و او دائم از تنهايياش ميگويد. از اينكه اين گفتهها چقدر آزاردهنده هستند كه بگذريم، نهايتا به اين فكر نميافتيد كه «فلاني! تو كه تنهايي را رها نميكني برود. داري ازش حرف ميزني. انگار نه انگار كه من آمدهام و بناست با آمدن من تنهايي برود»!؟