تاریخ انتشار: ۱۳ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۲:۰۹

داستان>مجید شفیعی: با مامان رفته بودیم خرید. تورج هی از این‌طرف می‌دوید آن‌طرف؛ از آن‌طرف می‌پرید این‌طرف. مثل این‌که از قفس فرار کرده بود.

مثل این‌که هیچ‌چیز تا آن‌موقع ندیده بود. همه‌اش می‌گفت: «وای چه‌قدر ماشین، وای چه‌قدر درخت، وای چه‌قدر پفک، چه‌قدر خورشید و ماه!» جادوگری شده داداشی!

من مواظب تورج بودم تا یک‌وقت وسط خیابان نرود. همه‌اش دنبالش می‌دویدم. خسته شده بودم. پایم درد می‌کرد. مامان داشت می‌خرید و می‌گذاشت توی پلاستیک.

به تورج گفتم: «نرو، نرو تورج، این‌جا کوسه هست، تو را می‌خورد. هام‌هام!»

می‌رفت مغازه‌ي اسباب‌بازی‌فروشی و آهسته می‌گفت: «برایم یک تفنگ بخر، کوسه را بزنم تق‌تق،  اگر نزنم، مامان و بابا هام‌هام!»

فکر می‌کرد اگر یک تفنگ داشته باشد، راحت می‌تواند برود وسط خیابان و حسابی ماشین‌ها را جای کوسه شکار کند. شاید مزه می‌داد. یک‌بار می‌رفت مغازه‌ي میوه‌فروشی و پرتقال‌ها را بغل می‌کرد و می‌گفت:

«وای چه‌قدر خورشید، وای چه‌قدر تپلی، وای خوشمزه، خورشید آمده پیش ما. یك عالم، اندازه‌ي دنیا! وای این‌ها بچه‌خورشید هستند. صبح می‌روند هوا!»

گفتم: «هوا نمی‌روند تورج؛ تا شب می‌روند توی شکم ما!»

تورج گفت: «داداش با چی؟»

دهانم را باز کردم وگفتم: «با این، هام‌هام!»

مامان کلی پرتقال خرید.

تورج رفت سراغ گربه‌اي که آشغال‌های وسط بازار را می‌خورد. گربه را دنبال کرد. گربه مثل برق دوید. یک‌بار هم افتاد دنبال جوجه‌ها. راه می‌رفت و می‌گفت:

«وای... مامانتون کو؟ مامان ندارید جوجوها؟! وای حیوونی‌ها... وای!»

جوجه‌ها داشتند فرار می‌کردند. «بابا چه‌طورند، هان؟ بابا سرکارند، هان؟! حیوونی‌ها!»

یک‌هو مرغ چاقي پرید بیرون و تورج هم پرید بغل مامان.

مامان گفت: «بسه، کوسه‌ها رفتند، خسته‌ام کردی!»

تورج گفت: «جوجه‌ها هم رفتند.»

نمی‌دانستم توی سر کوچک تورج چه بود که این‌قدر کوسه و خورشید می‌دید و به فکر جوجه‌ها وگربه‌ها بود.

دست تورج را گرفتم. هی بالا می‌پرید؛ هی پایین می‌پرید و می‌گفت:

«وای، چه‌قدر هوا، وای، چه‌قدر هوا، بیایید توی هوا برویم با بادبادک. وای، بال بزنیم با بادبادک. می‌رویم بالای بالا، از هوا هم بیش‌تر!»

سوار تاکسی شدیم. مامان کلی خرید کرده بود. توی تاکسی تورج می‌گفت: «وای مامان، بیا بال بزنیم برویم هوا تا توی ابرها. بابا را هم ببریم توی ابرها!»

مامان گفت: «بابا هنوز سر کار است.»

تورج گفت: «کار بابا را هم ببریم توی هوا!»

 

 

آقای راننده می‌خندید. خانمی که جلو نشسته بود گفت: «وای! اگر تاکسی‌ها پر داشتند خیلی خوب بود، نه؟ از ترافیک هم راحت می‌شدیم. سفر هوایی بی‌خطرتر است.»

همه خندیدند. حتی مامان که خیلی خسته شده بود.

یک‌هو ماشین پیچید. هی این‌طرفی شد، هی آن‌طرفی شد. ما رفتیم بالا، رفتیم پایین، کج شدیم، راست شدیم.

تورج می‌خندید و می‌گفت: «وای، ماشین پر درآورد، وای یوهووووو...یوهووووو!»

کم مانده بود بخوریم به یک آقای موتوری. آقای موتوری داشت پرواز می‌کرد و بالا می‌پرید.

تورج گفت: «وای، موتور بال دارد. وای چه‌قدر خوب. وای پرید!»

تورج می‌خندید و دست‌هایش را به‌هم می‌زد.

وقتی به خانه آمدیم، هوا تاریک شده بود. مامان خیلی خسته بود. تورج با کفش پرید روی فرش و گفت: «وای مامان، کوسه کوسه، وای اسب، اسبِ من بیا! بیا! وای مواظب من باش!»

مامان گفت: «ایرج‌جان، مواظب تورج باش. میوه‌ها و سبزی‌ها زیادند. تازه باید شام هم بگذارم. وای، همه‌چیز به هم ریخت. برو بگیرش!»

تورج گفت: «وای داداش، دستم را بگیر، کوسه آمد مرا بخورد! وای دارم می‌افتم توی يك دریا اندازه‌ي دنیا، وای!»

مامان گفت: «مواظبش باش.»

مامان گوشت‌ها را پاک کرد و سبزی‌ها را شست و میوه‌ها را توی یخچال ریخت. آمد لباس تورج را عوض کند که تورج مثل پرنده پرید رفت روی مبل‌ها. از روی این‌مبل می‌پرید روی آن‌مبل، از روی آن‌مبل می‌پرید روی این‌مبل.

مامان حسابی کلافه شده بود. من هم دنبال تورج رفتم. مامان زود می‌رفت سری به غذا می‌زد و زود برمی‌گشت تا بالأخره همه‌ي لباس‌های کثیف تورج را درآورد و لباس تمیز به او پوشاند. کلی طول کشید. تازه یادم افتاد که کاغذ کادو نخریدم.

فردا روزِ معلم بود و همه، هدیه‌ها را توی کاغذ کادو می‌گذاشتند. وای، من كه کاغذ کادو نداشتم، چه‌کار باید می‌کردم؟ الآن هم ديگر شبِ شب بود. تورج را هم که نمی‌شد نگه داشت؛ یا در حال قایق‌سواری بود یا پرواز.

به مامان گفتم؛ مامان گفت: «یادت نبود، پسرم!»

گفتم: «از دست این تورج! همه‌اش تقصیر تورج بود! همه‌اش شیطانی می‌کرد؛ یادم رفت به شما بگویم.»

مامان گفت: «از فرشته‌ها کمک می‌گرفتی تا تورج را بگیرند!»

گفتم: «فرشته‌ها هم از دست تورج عاصی‌اند!»

مامان خندید و گفت: «باشد. به بابایت می‌گویم برایت بخرد.»

گفتم: «بابا که خیلی دیر می‌آید. تازه الآن هم مغازه‌ها بسته‌اند. حالا باید چه‌کار کنم؟»

یک‌هو تورج از اتاقش بیرون آمد. یک رومیزی دستش بود، بدوبدو این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و می‌گفت: «من الآن با این درخت‌ها پرواز می‌کنم! ما توی هوا، مثل بادبادک! یوهووووو! یوهووووو!»

چندتا کاغذ هم توی دستش بود که خط‌خطی‌شان کرده بود. مامان می‌دوید و عرق تورج را خشک می‌کرد. بعد تورج کاغذها را انداخت زمین و روی آن‌ها غلت خورد. هی این‌طرف و آن‌طرف می‌شد و می‌گفت: «وای دریای رنگی، یوهوووو دریای زیاد. آب، ماهی، هورا...»

مامان یکهو گفت: «آهان، یادم آمد! کاغذ کادو می‌خواستی. نه؟»

گفتم: «وای، بله مامان، می‌خواهم!»

مامان گفت: «برو چندتا مدادرنگی و چندتا کاغذ بیاور.»

رفتم و آوردم. مامان رومیزی را از تورج گرفت. رومیزی رنگارنگ پر از درخت و سبزه و گل‌‌وگیاه بود که توی هم پیچیده شده بود.

تورج در حال قایق‌سواری بود. همان‌جا هم روی دریایش، که ما نمی‌دیديم، خوابش برد.

مامان کاغذي برداشت و روی رومیزی گذاشت و شروع کرد به خط‌خطی‌کردن. هی مدادرنگی‌ها را عوض می‌کرد و هی تندتند خط می‌کشید.

گفتم: «مامان، چرا کاغذ را خط‌خطی می‌کنی، هان؟!»

مامان گفت: «خوب نگاه کن، باید قشنگ نگاه کنی تا چیزهای قشنگی ببینی!»

- من چیزی نمی‌دیدم.

مامان گفت: «سرسری نگاه نکن.خوب نگاه کن، دیدی تورج چه‌قدر بادقت توی آب شنا می‌کرد، هان؟! مثل تورج باش، دیدی پرتقال‌ها را چه‌طوری بغل کرده بود و می‌گفت خورشیدند؟»

خوب نگاه کردم. وای، تمام گل‌ها و سبزه‌‌ها و درخت‌ها روی کاغذ ظاهر شدند. کاغذ مثل رومیزی، رنگارنگ و قشنگ شده بود. مثل کاغذ کادو.

کاغذ جادوییِ جادویی شده بود.

گفتم: «آفرین، آفرین، مامان باهوش! هورا! هورا!»

مامان تورج را برد توی اتاقش خواباند. من هم خوابیدم.

شب یک دهانِ جادویی آمد؛ روی لُپ من چمن کاشت. شاید هم روی لپ تورج گل کاشته بود. مثل‌‌ همان گل‌های رومیزی!

 

 

تصويرگري: سميه عليپور