در يك سفر داخلي رسيدن به شهر، رسيدن به خانه است و در يك روز معمولي هيأت ساختمان كه از دور پيدايش ميشود كمكم مزه رسيدن به خانه زير زبانت ميآيد. لابد اگر فضانورد بودي همان وقت كه سفينهات روي زمين مينشست بيتوجه به جغرافيايي كه در آن فرود آمدهاي به خانه رسيده بودي. شايد براي همين است كه سفر، جزئي ضروري در زندگي است. براي اينكه يادت بيندازد خانهاي هم در كار است. جايي كه اجزايش برايت آشناست. ميتواني تمام نقابها را بگذاري كنار و رو درروي خودت بايستي و نخواهي به كسي جواب پس بدهي. وقتي مدام در خانه و شهر خودت هستي آوارگي آشكارا سراغت نميآيد. آوارگي ريز است و موذي. مثل موريانه در چوبهاي خشك، خانه ميكند و فقط با صداي خرتخرت شبانهاش است كه وجودش را يادآوري ميكند.
براي جنگ با آوارگي به سفر بايد رفت. در واقع خودآگاهانه بايد در دامان آوارگي رفت تا دست از جويدنهاي شبانه افكارمان بردارد. تا بفهميم جايي هست كه حتي اگر صد درصد دلخواهمان نيست اما نامش خانه است. با اينكه چمدان نامرئيمان هميشه كنج ديوارش هست اما به ما پناه دادهاست و اين گريز مداوم بالاخره مقصدي هم دارد.
بعد از سفر است كه هيأت سفيد و كهنه بالاخره از دور پيدايش ميشود. پشتش كوه برفي است و هوايي كه از باران جان گرفته است. داركوبي كه معلوم نيست از كجا روي درخت روبهروي پنجره پيدايش شده، نوكش را به تنه درخت ميكوبد. داركوب را ميبيني با اينكه شايد هميشه آنجا بوده و هميشه به جنگ موريانهها رفته اما فقط بعد از سفر است كه واقعا ميبينياش. بعد از سفر است كه آسمان آبيتر ميشود و مبل جلوي تلويزيون نرمتر. چاي هم بيشتر مزه ميدهد. لكههاي ابر هم به دامان افسردگي نمياندازندت.
از اين همه نرسيدن، به خانه پناه ميبري؛ خانهاي كه اگركاري به كارش نداشته باشي خوراك موذيگري موريانههاي شبانه ميشود و افسردگي فصلي. خانهاي كه آنقدر هست كه گاهي بودنش به سادگي فراموش ميشود. مثل خيلي از چيزهاي خوب و ساده زندگي. هوا، آب، نان، خانواده و عشق.