پس كجاست؟ چرا ملت رو سر كار ميذاريد؟ مردم براي زندگيشون برنامه دارن. امثال ما همينجوري مثل شما زندگي نميكنيم.» مرد آن سوي تلفن سعي ميكرد با آرامش عذرخواهي كند اما عصبانيتش فروكش نميكرد. گفت همه تعميركارانش رفتهاند براي انجام كار و نميداند چرا تعميركار هنوز نرسيده است. مرد با عصبانيت گفت: «نه آقا، اينها همه عذر بدتر از گناهه. هر جور شده همون آقا رو پيدا كن و همين الان بفرستش اينجا تا من بهش بگم بدقولي يعني چي.» و بعد تلفن را قطع كرد.
صاحبمغازه نگاهي به گوشي تلفن كرد كه ديگر فقط صداي بوق داشت و بعد دفترچه تلفن را نگاه كرد و شماره آقاسعيد را پيدا كرد، چندبار زنگ زد اما كسي جواب نداد، داشت با نااميدي گوشي را ميگذاشت روي تلفن كه پسر آقاسعيد جواب داد. خواست چيزي بگويد كه صاحب مغازه با عصبانيت گفت: «كجاست بابات؟ چرا جواب تلفن رو نميده، چرا نرفته سر كار؟ مردم منتظرش هستن. كارتون رو درست انجام نميديد، بد و بيراهش رو من بايد بشنوم.» باز پسر جوان خواست چيزي بگويد كه صاحبمغازه گفت: «نميخواد چيزي بگي. يا خودت يا بابات، همين الان، هرجوري شده ميريد به اين آدرس، وگرنه ديگه پاتون رو تو مغازه من نميذاريد.» و تلفن را قطع كرد.
پسر آقاسعيد نگاهي به پدرش كرد و بعد سري تكان داد. پدر به سختي لبخندي زد و آرام و بيرمق گفت: «حتما از مغازه بود. برو پسرم.»
پسر رسيده بود به خانه مرد عصباني. در تمام مدتي كه داشت شير ظرفشويي را تعمير ميكرد، مرد داد و فرياد ميكرد. كار كه تمام شد مرد باعصبانيت گفت: «دستمزدتم نميدم. به بابات بگو حتما امشب بياد كارش دارم. كجاست؟» پسر سرش را پايين انداخت و گفت: «3-2ساعت پيش سر كوچهتون تصادف كردند.» مرد عصباني ناگهان وا رفت. نتوانست چيزي بگويد، پسر از خانه بيرون رفت و مرد عصباني به جايي كه ديگر پسر نبود خيره ماند.