تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۸:۲۴

همشهری دو - روحینا مجیدی : شاید در آن صبح روز جهنمی ۱۵آذر سال ۹۱ فرصتی برای نگاه‌کردن به آینه نداشتند، شاید هم انگیزه‌ای نبود؛ همان بودند، همان دختران سرخ‌گونه‌ای که شب را به سپیدی صبح متصل کرده بودند تا راهی مدرسه شوند اما بخاری مدرسه‌ای که قرار بود آنها را آینده‌سازان کشور کند روزنه‌ای شد برای هدایتشان به سوی زندگی سختی که بعد از گذشت ۳سال هنوز راه نجاتی از آن نیافتند و برای همیشه با آینه غریبه‌شان کرد؛

 دستانشان را بي‌حركت و ريه‌هايشان را براي كشيدن نفس‌هايشان تنگ كرد و گيسوهايشان را براي هميشه خشكاند. آن روز مدرسه شين‌آباد يك‌بار سوخت و دختركان دانش‌آموز شين‌آبادي هرروز صدهابار مي‌سوزند.

آمنه راك، يكي از دختراني است كه زبانه‌هاي آتش مدرسه شين‌آباد بيشترين آسيب را به وي رساند. تمام درد و رنج حاصل از 85درصد سوختگي را با جسم كوچك 13ساله‌اش تحمل مي‌كند و همچنان اميدوار است و روند درماني خود را طي مي‌كند. چند روز پيش به رسم قدرداني به همراه ديگر دوستانش نقاشي‌اي از طبيعت كشيده و به وزير بهداشت و درمان هديه كردند. مي‌گويد: 3انگشت چپم در حادثه آتش سوخت و قطع شد. ديگر انگشتانم هنوز حركت نمي‌كنند، قرار است براي جداسازي گوشت انگشتان سوخته جراحي كنم اما جراحت مفصل‌هايم به قدري زياد است كه امكان حركت ندارند. با وجود اين تمام سعي خودم را كردم تا در كشيدن نقاشي، دوستانم را همراهي كنم، دوست داشتم نشان دهم ما هنوز هستيم، مي‌بينيم نفس مي‌كشيم، پس زندگي حق ماست.

به ياد ندارد تاكنون چندبار جراحي شده است و ادامه مي‌دهد: شايد 40بار و شايد هم 50بار، يادم نيست. فقط دوست دارم زودتر تمام شود. سرگردان بين تهران و پيرانشهر هستم، از درس‌هايم عقب مي‌افتم، خانواده‌ام مدام در نگراني هستند، من درد مي‌كشم و پدر و مادرم بيشتر از من. اميدم فقط خداست. عمل‌هايم نتايج قابل‌قبولي ندارند، پيشرفت بسيار كمي حاصل مي‌شود و مي‌ترسم هيچگاه نتوانم زندگي عادي داشته باشم. مسئولان قول اعزام به خارج از كشور براي ادامه مراحل درمان را داده بودند اما عملي نشده است. برخي پزشكان مي‌گويند به شرط فراهم بودن شرايط و رضايت‌بخش‌بودن جراحي‌ها مي‌توانم به بهبودي بعد از 15سال اميدوار باشم درحالي‌كه شايد درصورت اعزام خيلي زودتر از اين زمان، بهبود يابم، شرايط اسكانمان نيز مطلوب نيست، اتاق‌ها پر از حشرات است و موجب عفوني‌شدن زخم‌هايم مي‌شود. كاش همه‌‌چيز زودتر تمام شود.

آمنه روز آتش‌سوزي را خيلي خوب به‌خاطر دارد، مي‌گويد: دوست دارم فراموشي بگيرم و آن روز از زندگي‌ام تا ابد حذف شود. تحمل دردهاي سوختگي‌ام سخت است و يادآوري خاطرات آن روز سخت‌تر. در آن روز نحس،10دقيقه بيشتر نبود كه وارد كلاس شده بوديم. معلم كلاسمان با سرايدار در رابطه با بخاري صحبت مي‌كرد كه بخاري آتش گرفت، همه ما بچه‌ها ترسيده بوديم و قصد فرار از كلاس را داشتيم اما معلم‌مان فكر كرد خطرزيادي نيست و اجازه نداد و ترس از او بر ترسمان از بخاري غلبه كرد، با شعله‌ور‌تر شدن بخاري، معلم و سرايدار از كلاس فرار كردند. در بسته شد و ما در كلاس زنداني شديم. يكي از دوستانمان كه تأخير داشت به محض ورود به مدرسه و با ديدن شعله‌هاي بخاري از پنجره، مردم را خبر كرد اما كار از كار گذشته بود و ما سوختيم و يكي از دوستانمان نيز براي هميشه چشم از دنيا بست، يك ظرف 20ليتري نفت در كنار پنجره بود كه تمام سوخت آن روي من ريخت و همين عامل، موجي شد تا سوختگي من بيشتر از دوستانم باشد.

آمنه دوست دارد معلم شود و مي‌گويد: معدلم 20است، درس خواندن در شرايطي كه دارم، سخت است اما هدفم به من نيرو مي‌دهد. جبران درس‌هايي كه در روزهاي اعزام به تهران براي جراحي تدريس مي‌شود دشوار است اما انجامشان مي‌دهم. اگر روزي معلم شوم و چنين حادثه‌اي برايم رخ دهد، بدون شك خودم آخرين نفري خواهم بود كه از كلاس خارج مي‌شوم.

با آينه آشتي كرده است. ادامه مي‌دهد: من زشت نبودم، تقصيري هم در تغيير چهره‌ام ندارم، پس نبايد از ديدن خودم واهمه داشته باشم، از مردم نيز خجالت نمي‌كشم، گناهي نكرده‌ام كه عامل خجالتم شود، هرچند گاهي نگاه سنگين مردم در جامعه آزارم مي‌دهد اما سعي مي‌كنم بي‌توجه باشم. تمام موهاي سرم سوخته بودند اما با جراحي امكان رشد مجدد پيدا كردند. صورتم به طور كامل از بين رفته است و بيشتر جلب توجه مي‌كند.

پدر آمنه هم بغض 3ساله خود را فرو مي‌خورد و مي‌گويد: شب را با آشفتگي صبح كرده بودم، خواب ديدم آشپز مراسمي شده‌ام كه هم عزاست و هم عروسي. سعي كردم بد به دلم راه ندهم. آن روز قرار بود براي كمك به مدرسه پول بدهيم، 50هزار تومان به دخترم دادم و او را راهي مدرسه كردم و به خانه برگشتم، نيم ساعت بيشتر نبود كه صداي يكي از همكلاسي‌هايش را شنيدم كه فرياد مي‌زد، آمنه سوخت، به سرعت از خانه بيرون رفتم، 300متر بيشتر ندويده بودم كه چشمانم تار شد، پاهايم ياري‌ام نمي‌كرد. كاش مي‌مردم و آن صحنه را نمي‌ديدم، رسيدم اما خبري از بچه‌ها نبود، جسم نيمه‌جانشان را به بيمارستان رسانده بودند. در بيمارستان هم نتوانستم دخترم را پيدا كنم، صورت زيبايش سياه شده بود، فقط با صدايش قابل شناسايي بود.

آرزوي اين پدر سلامتي تمامي دانش‌آموزان است واضافه مي‌كند: هميشه دستم به دعاست كه خداوند سوختن و درد كشيدن هيچ فرزندي را نصيب والدينشان نكند. درد سوختگي فقط براي آمنه نيست، همراه او همه ما درد مي‌كشيم. تمام زندگي‌اش با تحمل مي‌گذرد. لب‌هاي سوخته‌اش اجازه نمي‌دهد به راحتي غذا بخورد، دستگاه‌هايي كه براي پيوند پوست به او وصل مي‌شود خواب را ازاو گرفته و خانه‌نشين شده است و ما نيز او را تنها نمي‌گذاريم. دخترم زنده است و نبايد ناشكري كنم. راضي هستم به رضاي خدا. فقط اميدوارم مسئولان براي روند درمان دختران سوخته شين‌آبادي چاره‌اي كنند تا دردهايمان زودتر درمان شود.