تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۶:۵۹

همشهری دو - محمود قلی‌پور: نگاهی به زوج جوان انداخت و گفت: «چقدر پول دارید؟» زن و شوهر جوان نگاهی به هم کردند، با هم پچ‌پچ کردند و سرانجام، مردجوان گفت: «اندازه‌ای پول داریم که بتونیم این یخچال‌رو بخریم اما اگه این یخچال‌رو بخریم، دیگه برای ماشن لباسشویی پولی برامون نمی‌مونه.»

 فروشنده نگاهي به آنها كرد و سري تكان داد و گفت: «شرمنده‌تونم، من هم اينجا كار مي‌كنم. اگه مغازه خودم بود، حتما تقديم مي‌كردم.» زن و شوهر جوان لبخند مليحي زدند، پسر دستش را به نشانه تشكر سمت فروشنده دراز كرد، دست دادند و از مغازه خارج شدند.

از اين مغازه به آن مغازه مي‌رفتند و بي‌نتيجه، از مغازه‌ها بيرون مي‌آمدند. خسته از تلاش بي‌حاصل‌شان سوار مترو، سمت خانه مي‌رفتند، حرفي نمي‌زدند فقط گاهي مرد جوان، هنگام تلاقي نگاهش با همسرش، لبخندي مي‌زد و لبخندي تحويل مي‌گرفت.

وقتي به خانه كوچكشان رسيدند، زن مشغول طبخ غذا شد و مرد نيز روي مبل نشست و مشغول مطالعه شد. زن جوان در يخچال را باز كرد، چراغ داخل يخچال چشمكي زد و خاموش شد، به صداي يخچال گوش داد، ديگر صدايي از يخچال بيرون نمي‌آمد. خنديد و با صداي بلند گفت: «خدا بيامرزه، يخچال خوبي بود.» مرد جوان بلند شد و به آشپزخانه رفت، گفت: «تموم كرد؟» زن سري تكان داد و حرف مرد را تأييد كرد. زن جوان همانطور كه به يخچال نگاه مي‌كرد، گفت: «لباس‌ها‌رو خودم با دست مي‌شورم. اين همه مردم ماشين لباسشويي ندارند، اتفاقي مي‌افته؟» مرد در يخچال را باز كرد و گفت: «خودم لباس‌ها رو با دست مي‌شورم.» در يخچال را بست و گفت: «بله، تموم كرد.» خنديدند و دو ليوان چاي ريختند و روبه‌روي تلويزيون نشستند و با خوشي زندگي را ادامه دادند.

مغازه‌ها كم‌كم مي‌بستند كه فروشنده رو به صاحب‌مغازه كرد و گفت: «حاج‌آقا اگه چك بدم بهتون اجازه مي‌دي اين زوج يه ماشين لباسشويي و يخچال قسطي بهشون بدم؟» حاجي خنديد و گفت: «هيچ‌وقت كاسب نمي‌شي اما همين كاسب نشدن باعث مي‌شه روزبه‌روز آدم بهتري بشي.»