دخترك كه برميگردد بشكن ميزند كه بابا ببين چه سودي كردم! 10تا پفك و 5تا چيپس خريدم. پدر با تعجب خندههاي دختر را مرور ميكند كه آخر چطور چنين چيزي ممكن است؟ آخه توي كوچه يك آقاي مهرباني من را ديد و خواهش كرد آن قطعه آهني كه به گردنم آويختهام بگيرد و در عوض 10تا از آن پولها را به من بدهد. من هم قبول كردم و با دست پر برگشتم.
بيچاره آن دختر بچه كمسن و سال كه نفهميده بود آن فلزي كه به راحتي به مرد ناشناس بخشيده از طلا بوده و هزاران برابر بيشتر از چيپس و پفكهايي كه خريده، ميارزد.
گرچه اين حكايت در فضاي كودكانه روايت شده، اما آدم بزرگها هم كم و بيش اين خطا را انجام ميدهند. گاهي قدر و قيمت برخي سرمايههايشان را نميدانند و متاعشان را به رايگان ميبخشند تا چيزهاي بنجل و جذابي را تحويل بگيرند. صداقتشان را ميفروشند تا به پست و مقام برسند. شرافتشان را ميبخشند تا به موقعيت اجتماعي برسند.
و اما خسارتبارترين نوع معامله آدميزاد آنجاست كه دين خود را بفروشد و دنيا را تأمين كند و چه معامله احمقانه و كودكانهاي! بيان شيواي سعدي، درد و الم اين معامله را به جان مينشاند: دين به دنيافروشان خرند؛ يوسف بفروشند تا چه خرند.
دقيقا در نقطه مقابل اين نگاه سوداگرانه كودكانه، پيشنهاد خداست به ما كه چيزهايي را به او بفروشيم و قيمتش را از او بستانيم. از مجاهدين ميخواهد جانها و اموالشان را در جهاد به او بفروشند و در عوض بهشت جاودان و رضوان الهي بستانند. پيشنهاد خدا آن است كه از مردم قرض بگيرد و مردم در اين بده بستان از اموال خود به فقرا ببخشند و چند برابر آن را از خدا بگيرند.
اي انسان! روزگارت پر از معامله است و هر روز و دقيقهات سوداگرانه. بفهم چه ميفروشي و چه ميستاني. شبها گاوصندوق اعتبارت را بگشا و موجوديات را محاسبه كن. تجارت خانه عمرت در حال بستهشدن است و كاروان در حال گذر. چقدر از دين برايت مانده و چقدر دنيا را مالك شدهاي؟ آيا مسير پيموده، تو را به خوشبختي كشانده يا حرصات افزون و كبرت زياده شده است؟