مامان در را که باز کرد، بابابزرگ پشت در بود. گفت: «مدرسهها رو تعطیل کردن.» گفتم: «آخجون آلودگیه. من که گفتم!»
بابابزرگ گفت: «چه ذوقی میکنه! ما اونوقتها چه ذوقی داشتیم بریم مدرسه!» اما گفتند این آلودگی از آن آلودگیهای معمولی نیست. اعلام کردند که خیلیها از خانه بیرون نیایند.
مامان گفت: «باید میرفتم خرید.» بابابزرگ گفت: «حالا کی گوش میکنه؟ خیابون پر ماشینه. همه کار خودشون رو میکنن. بذار آلودگی هم کار خودش رو بکنه! ما رو چه به آلودگی!»
خب، روز آلودگی آدم باید با بابابزرگش برود توی میدان محل.
همان ميدان بیچارهای که قبلاً اسمش پارک بود. البته آن روز، یک روز معمولی نبود. به قول بابابزرگ، همه به علت آلودگی تعطیل کرده بودند و داشتند به کارهای خودشان میرسیدند.
مثلاً آقای امجدی رفته بود زیر یک ماشین؛ درست مثل لاکپشتي که از پشت افتاده باشد. بعد که از زیر ماشین درآمد، چرب و چیلی شده بود. بعد داد زد: «پسر، بیا چندتا استارت بزن.
روشن نشد، دور میدون هل بدین. اگه روشن شد، خاموش نکنین، بذارین دو سه ساعت کار کنه.» بعد دستش را با چند برگ مقوا پاک کرد و سیگارش را درآورد و فندک زد. اول آتش آن را گذاشت زیر مقواها و بعد سیگارش را روشن کرد.
بابابزرگ تازه روی صفحهي فلزی دور میز شطرنج نشسته بود که خرمنی از آتش در جوی خشک دور میدان و درست وسط آن دو درخت، که چند روز پیش سوخته بود، جلوی بابابزرگ راه افتاد.
بابابزرگ شالگردنم را درست کرد و گفت: «طفلی دستش یخ کرده. گرم کن دستت رو.» دود میرفت توی چشمم. همه داشتند وسط دود و آتش خودشان را گرم میکردند.
آقانصرت با پیژامه از خانهشان بیرون آمده بود و وسط خیابان با موبایلش حرف میزد.
میگفت: «از صبح تا حالا استارت میزنم. صدبار روشن شده، باز هم خفه کرده. پارکینگ رو پر دود کرد و روشن نشد. حالا اومدم بیرون نفسی چاق کنم، باز برم تو...»
آقای امجدی گفت: «اون ابوطیاره دیگه عمرش رو داده به اجداد شما.» شاگردهای مکانیکی آقاي امجدی حلب بزرگي را پر از چوب و مقوا کرده بودند و جلوی مغازه آتش زده بودند و خودشان را گرم میکردند.
آقای امجدی داد زد: «اون حلب رو بیارین اینجا ما یخ زدیم!»
آقای دیداری با سه پسرش داشتند ماشینی را با هل از پارکینگ درمیآوردند. ماشین که به خیابان رسید، آقای دیداری نشست توی ماشین و سه پسر او رفتند پشت ماشین.
ماشین که دور برداشت شروع کرد به سرفهکردن و با هر سرفه یک عالمه دود از پشتش درمیآمد. آقای دیداری گفت: «پسر، برو بگو آقارسول بیاد یه نگاهی بکنه به ماشین.»
بابابزرگ گفت: «میدون در قُرُُق آقارسوله.» من نميدانستم قرق چیه، ولی آقارسول را میشناختم. مثل سوپرمن لباس میپوشید. همهي آنهایی که توی تعمیرگاه آقارسول کار میکردند هم لباسهایشان مثل لباس سوپرمن بود.
بابابزرگ میگفت اینها لباس کار است. هروقت با بابابزرگ به میدان میآمدم، روی نیمکت جلوی تعمیرگاه آقارسول مینشستم. بالای مغازه نوشته بود: «صوتی و تصویری عصر جدید» از همان مغازه بود که بابابزرگ سیدی سوپرمن را برایم خرید.
بعدتر آنجا شد تعمیرگاه آقارسول. قبلاً آقارسول آن طرف ميدان کار میکرد. ماشینها میرفتند توی تعمیرگاه آقارسول. بعد سوپرمنها ماشین را توی هوا بلند میکردند و میرفتند زیرش و دل و رودهي ماشین را در میآوردند.
آقارسول که آمد کنار آتش، دستکشش را درآورد و مثل یک بالشتک پر روغن گذاشت کنار آتش. وقتی آقارسول داشت به شاگرد سوپرمنهای دم تعمیرگاهش دستور میداد، آقای امجدی دستکش آقارسول را انداخت توی آتش.
آتش ناگهان گُر گرفت. بعد از آن چند موتورسیکلت آمدند. نزدیک ده بیست نفر جوان از آن چند موتورسیکلت پیاده شدند. آقانصرت داد زد: «خاموش کنید اون قارقارکتون رو... خفه شدیم توی این آلودگی.»
آنها که پیاده شده بودند رفتند آن طرف میدان و یک جوان را از روی نیمکت بلند کردند و آوردند کنار موتوسیکلتها و بعد همگی سوار شدند و از لج آقانصرت، سه دور، دورِ ميدان گاز دادند و یک عالم دود هوا کردند و بعد رفتند.
آقای مهرزاده گفت: «آقانصرت، اون دود که مثل کشتی بخار اون بالاست از خونهي شماست؟» آقانصرت نگاهی به بالا انداخت و گفت: «راستش آدم گرم نمیشه. این گازها که گرما نداره.
از دماوند چوب آوردم ریختم توی شومینه. واقعاً آدم حال میکنه.» همه حرف آقانصرت را تأیید کردند و گفتند: «خودشون علاوه بر شوفاژ، سه چهار بخاری رو شب و روز، روشن گذاشتن و باز گرم نشدن.»
آن طرف ميدان، جلوی آموزشگاه فنی آقای صداقت هم نظافتچیهای ميدان خرمنی از برگهای خشکیده و مقوا و تخته و پلاستیک روی هم ریخته بودند و آتش زده بودند و خودشان را گرم میکردند.
تعمیرگاه آقای امجدی آن طرف ميدان بود و سر ميدان آموزشگاه فنی اتومبیل صداقت. دور ميدان هم هر چه ماشین تصادفی و زهواردررفته بود پارک کرده بودند.
بابابزرگ میگفت: «این ماشینهای درب و داغون اومدن نوبت گرفتن که آقارسول و آقای امجدی اونها رو نونوار کنن و درست مثل یه عروس رنگ بزنن و باز بندازن توی خیابون.»
من خیلی دوست داشتم از این طرف ميدان بدوم آن طرف و از آنجا بابابزرگ را که توی دود و آتش بود نگاه کنم. بعد از این طرف ميدان آنها را که توی دود آتش آن طرف بودند ببینم.
* * *
روز دوم آلودگی بود. بابا صبح زود رفته بود. اول صبح بابابزرگ آمد به مامان گفت: «وقت برگشتن برای شما هم نون میگیرم. شما نیاین بیرون، آلودگیه.»
مامان گفت: «این صدای چیه از صبح زود تا حالا؟» بابابزرگ نگاهم کرد و گفت: «بیچاره آقارسول.» بعد با دستهایش چیزهایی به مامان فهماند.
مامان گفت: «آقارسول؟ او که سرپا بود، مثل شیر بود.» بابابزرگ چیزی نگفت. من گفتم: «با بابابزرگ میرم سوپرمن رو نگاه کنم.» مامان گفت: «لازم نکرده.» بابابزرگ گفت: «بذار بیاد، عیبی نداره. بذار سوپرمنش رو هم ببینه! مدرسهها که تعطیله.»
درِ تعمیرگاهها بسته بود. روی در تعمیرگاه آقارسول پارچههای سیاه بلندی زده بودند. همهي اهل محل جلوی تعمیرگاه جمع شده بودند. از خانهي آقارسول صدای قرآن میآمد.
شاگردهای تعمیرگاه همه لباسهای سوپرمنی را درآورده و سرها را پایین انداخته و ساکت ایستاده بودند. آنطرف ميدان چند موتورسیکلت ایستاده بودند و دور خرمنی از آتش و دود ده بیست نفر جوان داشتند این طرف میدان را نگاه میکردند.
اهالی محل چیز بزرگی را از خانهي آقارسول بیرون آوردند و سر دست بلند کردند و همه دویدند به طرف آن. بابابزرگ هم تا سر خیابان با آنها رفت و مرا هم با خود برد. بعد به من گفت: «دور میدون یک دوری میزنیم و بعد نون که گرفتیم میریم خونه.»
جوانها از آشغالدانیهای بزرگ دور ميدان چوب و تخته و جعبهي مقوایی درمیآوردند. یکی از آنها لباسی را درآورد و گفت: «بچهها، این رو ببینین. پرِ روغنه، حال میده برای سوختن.»
من دیدم مثل لباس سوپرمنی آقارسول است. به جلوی آتش که رسیدم جوانها لباس را انداختند توی آتش. آتش اول خفه شد. بعد ناگهان شعله به هوا پرید. گفتم: «لباس سوپرمنی آقارسوله.» بابابزرگ لبخندی زد و آرام گفت: «چه سوپرمنی! بیچاره آقارسول، سوپرمن محله!»
به خانه که میرفتیم همهي کوچه پر از عکس آقارسول بود. دم در آپارتمان به مامان گفتم: «سوپرمن مرده!» مامان با تعجب به بابابزرگ نگاهی کرد و گفت: «گفتم که برای بچه خوب نیست.»
بابابزرگ گفت: «میخواست عاقبت سوپرمنش رو ببینه!» مامان گفت: «بیچاره خیلی سرپا بود. مثل رستم جولان میداد توی میدون!» گفتم: «مثل سوپرمن!»
بابابزرگ گفت: «میگفتن چیزیش نبوده، فقط قلبش ناگهان ایستاده. مال همین آلودگی هواست ديگه. آدم چه ميدونه. راستش آدم توش میمونه که این همه آلودگی از کجا میآد!»