بيآنكه اعصابمان را بههم بريزيم و گند بزنيم به جو رواني خانه، تصميم گرفتيم از تنبيههاي نرم و بيپرخاش استفاده كنيم. بچه مدام كتابها و مجلهها را پاره ميكرد. قرار شد سرش داد نزنيم و دست رويش بلند نكنيم و با خونسردي در اتاق حبسش كنيم. «ما» من و مادرش بوديم.
به بچه ياد داده بوديم به عمو، عمه، خاله، دايي، پسرخاله و حتي همسايههاي چندطبقه پايينتر و بالاتر زود سلام كند. از اينكه يكخط در ميان سلام ميداد و گاهي پشت ما قايم ميشد خوشمان نميآمد. با خودمان ميگفتيم نكند روابط اجتماعياش ضعيف باشد... .
ما بچه را قبل از مدرسه به كلاسهاي مختلف فرستاديم. چيزهايي را دست و پا شكسته ياد گرفته بود اما هروقت دلش ميخواست به ديگران سلام ميكرد و هرچه ميگفتيم كتاب و مجلهها را پاره نكند بيفايده بود. به بچه فهمانديم كه براي پاره كردن هر ورق نيم ساعت در اتاقش حبس ميشود.
بعد از چند روز در اتاق ماندنش از يك ساعت به 2 ساعت كشيد. بيآنكه عصباني شويم به شيوهمان ادامه داديم. قانوني بود كه وضع كرده بوديم و بايد به آن پايبند ميبوديم. ما دنبال تربيت دلسوزانه با حفظ خونسردي بوديم. براي چندمين بار قانون خانه را مو به مو براي بچه تكرار كرديم. عصر همان روزي كه قانون را بازگو كرديم نصف يك كتاب را پارهپاره كرد. ناچار شديم بيآنكه به او شام بدهيم 5 ساعت تمام در اتاق حبسش كنيم. كمكم از 5 ساعت رسيديم به 8 ساعت و بعد هم 12 ساعت. ما خودمان هم عذاب ميكشيديم ولي قانون قانون بود، اگر زيرپا ميگذاشتيم فردا يا پسانفردا براي حرفمان تره هم خرد نميكرد.
روز دوم و سوم توافق كرديم كه حبس برقرار باشد اما غذا را بخورد كه بيحال و عصباني نشود. بعد از يك هفته تصميم گرفتيم با او صحبت كنيم و ببينيم چرا در لجبازيهايش سماجت ميكند. قبل از اينكه ما دنبال چراي ذهنمان باشيم بچه از ما پرسيد كه در بچگيمان شيطنت نميكردهايم؟ قرار بود به هم دروغ نگوييم. گفتيم بازيگوش بودهايم، اما نه زياد. او به ما و بيشتر به من يادآوري كرد كه پدربزرگ به او گفته «من» خيلي سر به هوا و بازيگوش و حرف گوشنكن بودهام. ما سكوت كرديم. بچه گفت: «كاش وقتي بچه بوديد با هم بوديم. اينطوري بهتر بود... ديگه تنها نبودم. با هم دوست ميشديم و به همه سلام ميكرديم».