تاریخ انتشار: ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۸:۵۲

همشهری دو - محمود قلی‌پور: زن ایستاده بود به کامیون نگاه می‌کرد و مرد نشسته بود روی ویلچر.

 چفيه‌اي دور گردنش بود و درحالي‌كه سرش افتاده بود روي شانه‌اش چشم‌هايش بيشتر به زن خيره بود. زن اشك مي‌ريخت و هر ازگاهي نگاهي به مرد مي‌كرد. مرد جز نگاه، رفتار ديگري نداشت اما زن گاهي با پر شال مشكي‌اش صورت مرد را تميز مي‌كرد وگاهي بطري آب را باز مي‌كرد و لب‌هاي مرد را خيس مي‌كرد. خبرنگار جوان روبه‌روي‌شان ايستاد و دوربينش را سمت آن دو نشانه گرفت. عكسي گرفت. هنگام گرفتن عكس، زن به لنز دوربين خيره شد و لبخندي معنادار زد و دوباره به تابوت حامل پيكر شهداي غواص خيره شد. خبرنگار جوان سمت‌شان رفت. از زن پرسيد: «حاج‌آقا جانباز هستند؟» زن با آرامشي عجيب سري تكان داد و گفت: «اگه خدا قبول كنه». خبرنگار جوان پرسيد: «زندگي با يك جانباز در اين حد چطوره؟ سخته؟»

زن باز همان لبخند معنادار را زد و بعد آرام گفت: «خب، سعادت مي‌خواد.» خبرنگار، جوان بود، جواني كرد و باز تكرار كرد: «يعني جداي از سعادت و اجر اخروي، سختي‌هايي هم بايد داشته باشه، اينطور نيست؟» مرد همچنان خيره به‌صورت زن بود. زن نگاهش كرد و بعد بطري آب را روي لب‌هاي خشكيده مرد گذاشت. زن گفت: «از نظر شما شايد سختي داشته باشه اما از نظر من، نه. سختي‌اي نداره. مي‌گم كه سعادت مي‌خواد». خبرنگار رو كرد به مرد و گفت: «شما چي حاج‌آقا، از اينكه تا اين حد جانباز هستيد، احساس خاصي نداريد؟» زن آرام گفت: «نه‌اينكه نتونن صحبت كنن اما راستش از نظر شما حرف نمي‌زنن». خبرنگار خنديد و گفت: «از نظر شما چي؟» زن آرام گفت: «فقط يك كلمه مي‌گن كه اون معني همه حرف‌هاي خوب دنياست».

خبرنگار رفته بود، شهداي غواص را برده بودند، زن، ويلچر مرد را توي كوچه‌هاي شهر به سمت خانه هل مي‌داد. به جوي آبي رسيدند، زن با زحمت بسيار، ويلچر را از جوي آب رد كرد، مرد دهان باز كرد و گفت: «زينب». زن لبخندي زد از تمام وجود و گفت: «جان زينب».