حال و هوايش را مديون روزگاري از گذشتهها بود. آنزماني كه هنوز عصرها در خانهها عطر ياس و پيچ امينالدوله ميپيچيد، گربهها خانهزاد بودند و صداي خنده و كودكي سمفوني تمامنشدني همه خانههاي شهر بود، مهرباني و شاد بودن به هر دليلي تم اصلي زندگي مردمان آن روزگار بود.
نور بعدازظهري خورشيد هزاررنگ شده بود درحضور معجزهگر شيشههاي رنگي. خبري از سوز سرماي زمستاني نبود در آن شهر حاشيه كوير. پسرم غرق شده بود در زيبايي اين خانه قديمي. آرزو ميكرد دوستانش بودند تا در كنجهاي بيپايان و راهروها و دالانها بازي ميكردند و مطمئن ميشدند كه پيدا شدن به آن آسانيها هم نخواهد بود؛ خانهاي كه حالا بازسازي شده بود و اقامتگاه بازديدكنندگان شهر. حال خوش اين عمارت مرا برده بود به 4دهه پيش و خانه مادربزرگ در كناره ديگري از كوير. آنجا بوي مادربزرگ و خانهاش را ميداد؛ بوي ديوارهاي كاهگلي آب زده. نگاهم آنجا را نميديد و صحنههايي را ميديد كه در گذشته و در حضور قديمي آدمها، جا مانده بودند.
حوض بيضي بزرگ در وسط حياط مستطيلي بزرگتر، خاطره آببازيهاي كودكي در عصرهاي تابستان را زنده ميكرد. 4باغچه مزين به گلهاي شمعداني، ايوان و اتاقهايي كه گرچه دري و دالاني مستقل داشتند اما همه وجه اشتراكشان پنجرههاي چوبي بود با شيشههاي ريز رنگارنگ، مشرف به حياط در چهارسوي عمارت. گوشهگوشه حياط تختهايي براي نشستن و نفسي تازهكردن، ايوان و حوضخانه و سرداب، اندروني و بيروني، مطبخ و زيرزمينهاي خنك؛ همه آن چيزهايي كه قديمها بايد ميبود تا چهارديواري نام خانه بگيرد.
آسمان كوير كبود بود و خورشيد آنجا جان بيشتري داشت براي گرم كردن مردمان و نبودش در سرماي سايه بيشتر حس ميشد. به هيجان آمده بودم و براي پسرم از خاطراتي ميگفتم كه زيباترين تابلوي روزهاي خوب بچگي را براي من و تمام بچههاي خانوادههايي شبيه من رقم زده بود. برايش از روزگاري گفتم كه ما آخرين نسلي بوديم كه توانستيم تجربهاش كنيم، آن هم نه همهمان؛ روزگاري كه خاطرهاش تا ابد بهترين نقاشي ذهنمان باقي خواهد ماند.