فكر كنم منظورش اين بود كه به خياطيام تسلط داشته باشم. من اما هيچ وقت نپرسيدم كه چم داشتن يعني چه؟ سر سفره انذارم ميداد كه نبايد قوز بكنم. مادربزرگ حواسش به همهچيز بود، وقتي من ميرفتم آنجا و كل 3ماه تعطيل تابستان را ميماندم تا بعدازظهرها وقتي پدربزرگ ميآيد جورابهايش را بشويم و بعدازظهرهاي كشدار تابستان را بين كتابها و مجلههاي داييها پرسه بزنم. شبها وقت پوستگرفتن سيبزميني و بادمجان، پوست كندنشان را پدربزرگ يادم ميداد. همه اينها را حالا يادم آمد كه دارم توي ذهنم بالا و پايين ميكنم كه وقت رفتن علي پيش پدربزرگ و مادربزرگ بايد لباس و وسيله برايش چه بگذارم. به برنامه صبح تا شب علي توي روستا فكر ميكنم و بعد نگران ميشوم كه نكند همهچيز آنطور كه من فكر ميكنم پيش نرود.
نكند دلتنگي كند و دلتنگي كنم. بعد خودم را يادم ميآيد كه چه سرخوش بودم. روزهاي كسالتبار آپارتمان را يادم ميآيد. تازه وقتي آقاي همسر از ايدهام استقبال كرد كه حكماً حكمتي هست در رشد و بالندگي پيامبر(ص) نور و رحمت كه در طبيعت، كودكي گذراندند، دلم قرصتر شد. گفتم دلم ميخواهد تا قبل از اينكه بسپارمش بهدست مجاز دنياي مجازي، نفس گرم پيرمردها و پيرزنهاي استخوانخردكرده روستا، دلش را ببرد، اين حتما خيلي بهتر است. گفتم حتما همه روستاها «خاله ليلا» بايد داشته باشند كه اقتضاي روستاها خالهليلا است. يكيشان يكبار وقت گلدوزي من سر رسيد و لبخندي زد و گفت:« دخترووم رنج خدايي ببر! » صدايش هنوز توي گوشم زنگ ميزند.گفتم كه حكمت اقتضاي روستاست!