هر روز كه از اداره برميگشت، توي مسير، سري به نانوايي حسينآقا ميزد و 2تا نان بربري ماشيني ميخريد. امروز، هوا سرد و آلوده بود. دستهايش را فرو كرده بود در جيب پالتوي چرم زمستانياش، با يك كلاه پشمي رنگ و رورفته. با خودش غر ميزد واقعا چرا اينجوري شده؟ هرجا ميروم دارند از سياست حرف ميزنند! انگار همه آدمها، يك عينك سياسي به چشمهايشان زدهاند.
مثلا همين ديروز، يكي زد توي صف. از پشت سر يكي هوار كشيد: عجب مملكتي شده، اين چه وضعي است؟ چند ثانيه نگذشته بود كه يك ميتينگ سياسي پرتلفات شروع شد. يك جدال سياسي بين صف چندتاييها و دوتاييها. اين وريها ميخواستند حرف خودشان را به كرسي بنشانند و آن وريها ميخواستند طرف مقابل را از خر شيطان پياده كنند. اين رقابت كمكم به ساير موضوعات كشيده شد؛ درست مثل شعله آتشي كه از انبار شروع ميشود و به ناگاه يك برج 20طبقه را در خودش ميسوزاند. صحنه دعوا رسيد به قيمت بنزين و بعد هم بلافاصله وارد بررسي علل سياسي آلودگي هوا شد. اما معلوم نشد چرا يكباره بحث به سمت اظهارنظر درباره فساد در فوتبال كشيده شد. آخر سر هم يكي با يك جمله معروف هميشگي فصلالخطاب نبرد را اعلام كرد؛ «آقا، اينا همهش كار خودشونه.»
و بعد هركسي نان خودش را گرفت و حسينآقا ماند و يك نانوايي خالي. خانمش زنگ زد كه امشب خانه آبجي الهه دعوتيم. واي خداي من دوباره مهماني و اعصاب خوردي. هفته قبل با باجناق محترم بحثش شده بود. خانمها داشتند سالاد درست ميكردند كه بحث رسيد به قيمت گوجهفرنگي و از آنجا دوباره به سرزمين سياست. مردها هم كه از خدا خواسته شروع كردند به افاضه فضل. به باجناقش گفت: ببين! بهنظرم اينكه راجع به مسائل تحليل ميكنيم، چيز بدي نيست، نشانه رشد و دغدغه ماست اما خودت هم ميداني اينجوري حرفزدن ايراد دارد. نبايد به همهچيز ماهيت سياسي بدهيم. آن وقت كمكم خودمان هم نااميد ميشويم، از بس كه ماجراهاي منفي را براي هم نقل ميكنيم؛ چون دلمان ميخواهد علاقه سياسيمان را به همهچيز و همه كس تسري بدهيم. رو كرد به آشپزخانه: خانمها! تحليل بكنيم، اما لطفا منصف باشيم و سياسيبازي در نياوريم. حتي در امور استراتژيك گوجهفرنگي و كاهو!