انگار كه غمي خودش را انداخته است روي سينهات و نميگذارد راحت نفس بكشي. ولي ماجرا براي مريمخانم، مادر جوان، فرق دارد. او خوب ميداند چرا عصرهاي جمعه كه ميرسد ثانيهها كشدار ميشود؛ دقيقا ميداند يادآوري چه چيزي قلبش را ميفشارد و تا چند قطره اشك از چشمهايش نگيرد رهايش نميكند؛ «شغل شوهرم روز تعطيل و غيرتعطيل برنميداشت. براي يك كارگر روزمزد، آن هم با ۳ بچه قد و نيم قد همين كه كاري پيدا شود يعني آخر خوشبختي. خرداد بود و هوا گرم. آن روز مصطفي كلاه ايمنياش را برنداشت. مثل هميشه از من و بچهها خداحافظي كرد و رفت. فكرش را هم نميكردم كه اين آخرين ديدار ما باشد.» اينها نخستين جملاتي است كه مادرجوان درباره روز سرنوشت ساز زندگياش به زبان ميآورد؛ روزي كه زندگي او و 5 فرزندش براي هميشه تغيير كرد.
عصر آن روز به جاي بازگشتن مصطفي، خبرش را آوردند. در جاده بيرون روستايي نزديك مشهد با يك سمند تصادف ميكند. شدت تصادف آنقدر زياد است كه در دم جان ميسپارد و بار زندگي را روي دوش همسرش ميگذارد؛ همسري كه باردار است و چشم انتظار به دنيا آمدن دوقلوهايش و بيش از هر زماني نيازمند حمايت. پليس مصطفي را در وقوع تصادف مقصر معرفي ميكند و اين يعني از محل ديه، ريالي به بازماندگانش تعلق نميگيرد.
حالا ۴۰ روز از تولد دوقلوها ميگذرد. تولدشان براي مادري كه بيش از پيش احساس تنهايي و تنگدستي ميكند به اين سادگيها نبود. بيمارستان ۷۰۰هزارتومان خرج برداشت و اين رقم براي او كه در اين چندماه پس از فوت شوهرش، به سختي توانسته بود خرج زندگي را با يارانه جفتوجور كند، مصيبت تازهاي بود.
گريههاي مرتضي، يكي از دوقلوها در گفتوگويمان وقفه مياندازد. مادر از آهنگ صداي او ميفهمد كه وقت شيرش رسيده و گرسنه است. از بيم اينكه با صداي گريه او، قل ديگرش از خواب بيدار شود سريع آرامش ميكند و سپس ادامه ميدهد: «شير من براي اين دو بچه كم بود. سير نميشدند و از گرسنگي گريه ميكردند. آنها را پيش خواهرم گذاشتم و با حال و روز بعد زايمانم، به شهر رفتم. نيازي به گفتن ندارد. خودتان كه آمديد راه طولاني و وضعيت جاده را ديديد».
حرفهايش ما را به ياد جاده يخزدهاي مياندازد كه براي رسيدن به روستا طي كرديم و خودرو در آن عملا قادر به حركت نبود. اضافه ميكند: «همه اين راه را رفتم تا از يكي از سازمانهاي استان بخواهم فقط براي شيرخشك اين دو بچه كمك كنند اما مثل اينكه امثال ماها زيادند. كارمندشان گفت برويد تا يك هفته ديگر خبرتان ميكنيم. هر چه فكر كردم به 2نوزادم چطور بايد بفهمانم كه يك هفته گرسنگي را تحمل كنند به نتيجهاي نرسيدم. اصلا ما كه تلفن نداشتيم چطور ميخواستند خبر بدهند؟ اين را كه به كارمند گفتم تازه يادش آمد نشاني روستايمان را بپرسد و دوباره گفت خبر ميدهيم اما هنوز هيچ خبري نشده است».
نوزاد را روي زانويش به پشت ميخواباند و آرام كمرش را لمس ميكند تا باد گلويش را بگيرد. ميگويد: «خدا به اين 2يتيم رحم كرد و خيّري را از غيب رساند كه چند قوطي شيرخشك برايشان خريد». با اين حال مادر، يكپارچه نگراني است. از همه بيشتر دلش شور خسخس سينه مجتبي را ميزند و نفسي كه به خوبي بالا نميآيد. ميداند كه بايد هر چه زودتر او را نزد متخصص ببرد ولي با كدام پول؟
از پشت در صداي «ياالله» پيرمردي به گوش ميرسد. پدر مريمخانم است كه با وجود كهولت سن و بيمارياش، دلش طاقت نياورده و در اين سرماي استخوانسوز بيرون آمده تا براي ناهار دختر و نوههايش چند نان تافتون بياورد. پتويي جلوي در آويخته شده كه حكم پرده را دارد. گوشهاش را كه بالا ميزند سرما به داخل اتاق ميدود و دل، ناخودآگاه نگران تن نحيف 2نوزادي ميشود كه چند قدم آن طرفتر، گوشه ديگر اين اتاق ۱۲ متري خوابيدهاند.
فرصتي دست ميدهد تا نگاهمان را به دور و بر اين خانه بچرخانيم؛ به سقف چوبي نگاه كنيم كه سست شده است و از درزهاي آن آب ناشي از برف ديشب، صاف خودش را ميرساند روي بخاري نفتي. به اجاق، يك شيرآب و جاظرفياي كه گوشه ديگر همين اتاق جاخوش كردهاند و تصوير يك آشپزخانه سيار را در ذهن تداعي ميكنند، به كپسول گازي كه در فاصله چند قدمي 2نوزاد براي پختوپز تعبيه شده است، به تك ميخي كه به ديوار كوبيده شده و از آن لباسهاي مدرسه زهرا، دختر بزرگ اين خانواده آويزان است و به در و ديواري كه پيداست دهها سال از عمرشان ميگذرد و نميشود باور كرد با اين وضعيت بتوانند پناهگاه امني براي اين مادر و ۵ فرزند خردسالش باشند. از قرار معلوم اين خانه نيز خود هديهاي موقت است از جانب ورثه يكي از بزرگان روستا كه البته حق دارند هرگاه كه اراده كنند از مريمخانم بخواهند آن را ترك كند.۳ كودك ديگر، آنقدر بيصدا و معصوم چفت مادر نشستهاند كه تا اين لحظه، بودنشان را فراموش كردهايم. فقط نگاه ميكنند و لابد از خود ميپرسند چرا اين مهمانان غريبه به خانهشان آمدهاند و اين همه سؤال ميپرسند.
زهرا چادر گلدارش را زير گلو مشت كرده است. ۱۱ سال دارد. جسم ضعيفش كمتر از اين را نشان ميدهد ولي نگاهش به نگاه آدم بزرگها ميماند. خوب فهميده است كه تنهايي مادر يعني چه. براي همين نه بهانه بابا را ميگيرد و نه مثل هم سن و سالهايش، از مادر تقاضاي خريدن چيزي را ميكند. نمرههايش همگي خيلي خوب هستند. حرف از آينده كه ميشود با اعتمادبهنفس ميگويد ميخواهد پليس شود. خواهر كوچكترش ساغر، با آن لباسهاي محلي زيبا توجهمان را جلب ميكند. ۷ ساله است. دامن دورچين گلدار و روسري بلندي كه گوشههاي آن تا زانوهايش رسيده، او را عجيب دلنشين كرده است. مريمخانم به اين 2دختر خردسال ميگويد «عصاي دستم». كيان هم ۱۸ماه دارد و با اين سن، قطعا خاطرهاي از پدر در ذهنش باقي نمانده است.
سكوت براي لحظاتي ميانه گفتوگويمان را پر ميكند. مريمخانم اين سكوت را ميشكند و انگار كه فهميده باشد در ذهنمان چه ميگذرد ميگويد: «به خانواده شوهرم، اميدي نيست. درگير اعتياد هستند و سالهاست كه من و مصطفي با آنها قطع رابطه كردهايم. وضعيت خانواده خودمان هم كه... پدر پيرم اگر پولي داشت براي خواهرم جهيزيه جور ميكرد تا ۳ سال در دوران عقد نماند. يك برادرم معلول است و ديگري كارگر. خيلي كه هنر كند زندگي خودش را بچرخاند».
نگاهش را با اميد به نگاهمان گره ميزند و ادامه ميدهد: «دعا كنيد از پس مخارج اين ۵ بچه بربيايم و سربار كسي نشوم. شرايط روستا و اين خانه، ماندن را برايمان سخت كرده است. كاش خدا فرجي كند و براي ادامه زندگي در جايي ديگر، سرپناهي پيدا كنيم».
- شما چه ميكنيد؟
مادر جوان و 5 فرزند يتيمش بدون درآمد زندگي سختي را سپري ميكنند. شما براي كمك به آنها چه ميكنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.