چند ثانيه كه گذشت، با گريه گفت: «مامان! من اينجا گم شدم. يك ساعت گذشت تا تونستم دانشگاهرو پيدا كنم. الان هم هر چي ميپرسم كسي اسم خوابگاهمونرو بلد نيست». مرد ميانسالي به او نزديك شد و گفت: «دخترم چرا گريه ميكني؟ كجا ميخواي بري؟» دختر چادرش را روي چشمهايش كشيد و گفت: «خوابگاهمون.» مرد ميانسال گفت: «اشكال نداره دخترم، الان پيداش ميكنيم». بعد به كاغذي كه آدرس خوابگاه دختر رويش بود نگاه كرد و گفت: «همينجاهاست.» دختر آرام به مادر گفت: «تلفن رو قطع نكن مامان» مرد كه جلوتر از او راه ميرفت، لبخندي زد. به سر كوچهاي رسيدند. مرد داخل كوچه را نشان داد و گفت: «به گمونم همون ساختمون بلنده س كه چراغاش روشن هستند». دختر كه ساك بزرگي در دستش بود، از مرد خداحافظي كرد و به زحمت ساك را كشيد و وارد سياهي كوچه شد. مرد ميانسال سر كوچه ايستاد و ديد كه دختر وارد ساختمان شد. دختر هم وقتي ديد كه آدرس را پيدا كرده، نگاهي به سر كوچه انداخت و مرد را ديد كه منتظر بود تا وارد ساختمان شود، بعد به مادرش گفت: «آره، درست بود آدرس». مادر از پشت تلفن گفت: «خدا عزتش بده. خدا از برادري كمش نكنه».
مادر و دختر كمي گفتند و خنديدند، دختر اشكهايش را پاك كرد و واردساختمان شد. همخوابگاهيهايش براي پيشواز سراغش آمدند و از دختر پرسيدند، دانشجوي چه رشتهاي است. وقتي فهميدند دانشجوي فيزيك هستهاي است، كلي تحويلش گرفتند.
شب از نيمه نيز گذشته بود. مرد رسيده بود خانه. همسرش در را كه باز كرد، گفت: «رفتي جلسه بهت شام دادند؟» مرد با خنده گفت: «نه خانم، شام چيه؟ تا همين الان داشتيم حرف ميزديم». بعد همانطور كه مشغول درآوردن كتش بود، گفت: «وسط جلسه يهو نگاهم افتاد به عكس شهداي هستهاي. همه رفيقام بودن. يهو دلم چنان تنگ شد كه اشكم دراومد».