همشهری آنلاین- فریدون صدیقی: حالم بد است، مثل کفشدوز سرگردانی که تاک را گم کرده است. خودم را نمی‌بخشم باید به خودم پشت‌پا بزنم یا کسی را پیدا کنم تو گوشم بزند، از دیواری بخواهم آوار شود.

یا ماشینی را غافلگیر کنم که سر به سرم بگذارد یا اصلا لب بام بروم تا سقوط تا خونچکان شوم، به‌خاطر پیشنهاد شرم‌آور و قضاوت شتابزده‌ای که کردم.راست این است خواهرم ماهرخ زمینگیر است.

مدت‌هاست پای رفتنش فرار کرده و تن، تخت‌پوش است، پس هر چه هست یک کرختی بی‌پایان اما باهوشی فعال و زبانی گله‌مند است حالا و در این زمستان گیج پایتخت که سرما بلاتکلیف و برف نالایق است.ناگهان قلب تنبل‌تر از ضربان با ریه آب‌آورده دست به یکی کرده‌اند تا با او بيمار اورژانس بیمارستان شهداي تجريش شوند.

در اورژانسی که 50 بیمار در سنین کودکی تا عمر تیپاخورده بر تخت‌های انتظار تزریق، چسب‌زخم و نفس‌های امداد هستند. ماهرخ با آن وزن ورم کرده در همان ابتدا باید با درد تنفس ناموزون یک‌جورهایی در تخت بغلتد تا پاکیزه شود و بعد... سراغ خانم بهیار جوانی می‌روم.

او دست همکار خردتر از خودش را می‌گیرد. پرده را می‌کشد و با صد دشواری و هزار تقلا و صبوری کارش را انجام می‌دهد. همه چیز عوض می‌شود. پاکیزگی تخت را می‌پوشاند و من از سر امتنان و شرمندگی پولی در نهان تعارف می‌کنم. می‌گوید خواهش می‌کنم. وظیفه ماست.

حالا من خواهش می‌کنم و او همچنان امتناع می‌کند. پس در آن لحظه، وظیفه من عرق شرم ریختن بود و سرافکندگی. آن دو، پرستاران، پزشکان و خدمه جوان‌تر در ساعتی که 12 شب را دنبال می‌کند 50 بیمار را تسلا و شفا هستند. از بس که ایوب، از بس که نرگس. صبور، پرمهر و چاره‌جو هستند در واویلای آن همه آه سرد و ناله درد و خون لخت.

هر مریضی را همراهی می‌باید تا مرخصی از اورژانس یا تا انتقال به بیمارستان. ماهرخ از گونه دوم است. تخت در بخش داخلي خالی نیست. تا صبح تا ظهر تا شب بعد تا 5/2نیمه‌شب بعد و در این فاصله سه گروه از دکتر، پرستار و بهیار و... جابه‌جا شدند و همه هم شفیق و همه هم دست شفا. پس چرا من پیش از این‌ها باور کرده بودم باید هزار بیمار بمیرند تا یکی پزشک معالج شود.

نه این باور اگر از بنیان غلط نباشد. اما همه جا و برای همه صادق نیست. شاید روزی خودم را از شرم حلق‌آویز کنم خانم بهیار که به سان دختر کوچک من مهتاب‌رو بودید و احساس وظیفه را در روزگار غیبت وظیفه به من بخیه زدید در زمانه‌ای که اغلب همه جا، هیچ‌کجاست.

چشم‌هایت از نجابت
چشمه‌های بی‌گناهی
در زلالش رقص‌رقصان
هر نگاهت، مثل ماهی

آن هزار سال پیش که زندگی از سادگی، شبیه رودخانه قزل‌آلا بود؛ زلال و زمزمه. خوب آن موقع‌ها هم گاهی، فقط گاهی پیش می‌آمد، همه جا، هیچ جا باشد. یعنی بهیار و پرستار و دکتر از بیمار و بستگان انتظار تضرع و تمنا داشته باشند از بس که دکتر کمیاب بود. از بس که بیمار کم‌دان و مستأصل بود.

در شهر ما سنندج در هزار سال پیش تعداد پزشکان معدود و تخصص نایاب بود و به جز یکی که نامش دکتر گوشه بود و جراح عمومی بود. یادم آمد همان سال‌ها یا دیرتر و دورتر هزارمین عمل جراحی‌اش را جشن گرفت و پس از آن که به تهران آمد. هر بیمار تلخی از سنندج خودش را به تهران می‌رساند تا دکتر گوشه، او را شیرین‌ حال کند. از بس که دکتر به تنهایی یک بیمارستان بود.

حتی یادم هست آن هزار سال پیش تزریقاتی‌هایی بودند که از بس پرتجربه بودند به اندازه یک پزشک درمان بودند. یکی از همان‌ها، شکسته‌بندی هم می‌کرد. حتی گوش پزشکی هم. وقتی که پشت پرده گوش، کف صابون صخره می‌شد. ابتدا روغن می‌چکاند که صخره، نم بردارد و بعد گوش‌شویی انجام می‌داد. همین بود گنجشک که در کوچه اقاقیا بال می‌زد من صدایش را زیر لحاف کرسی هم می‌شنیدم و شاعر می‌سرود؛


ستاره‌ها
با نخ نور گلدوزی شده‌اند
و من می‌شنوم زمزمه درختان را

حالا و اکنون گرچه گله‌مندی و حتی شکایت از برخی پزشکان متخصص به دلیل مثلا گرفتن زیرمیزی یا کم‌دقتی در تشخیص بیماری و... هست و من خود مثال‌ها دارم. اما باید عاشق شد و رفت.

در شب دوم اورژانس که حیاط بیمارستان نم‌خورده باران بود. من دیدم کارگری سطل‌های زباله بیمارستانی را با دقت و وسواسی عجیب، چنان چون بیماری کف‌شویی می‌کرد. او با چهره‌ای درشت و محکم همه جا چشم عقاب بود و دید که من از خستگی مفرط پابه‌پا می‌شوم و دید قوز شده‌ام از نگرانی و تشویش برای بیمارم در همین هنگامه‌ها پرایدی سراسیمه تا لب اورژانس پیش آمد در نیمه‌شب ملول.

ابتدا پسری جوان و ژولیده درآمد و بعد دومی که سرشکسته غرق خون بود، نحیف و مندرس بود با یک لنگه کفش چاک و من دیدم عقاب شتابان او را بغل کرد و بر ویلچری تنها افتاده نشاند و به همراه زخمی مندرس گفت برو دفتر کارهایش را انجام بده و خود ویلچر را تندتر از پراید پیش برد. وقتی عقاب باز آمد چهره‌اش زیباتر از بهار بود و اصلاً هیچ شباهتی به چهره زمخت و زبر قبلی نداشت و این من بودم که شبیه تأسف و عجز بودم از قضاوت ناروا نسبت به جوانی که مأمور نظافت بود و کمی چرک بود.اما قلب اخوت داشت. یعنی من بهیاری دیدم حبیب‌تر از طبیب. طبیبی دیدم رئوف‌تر از یک درمانگاه تخصصی، من بیمارستانی دیدم شبیه تندرستی و اتفاقاً دولتی بود و به سمت وظیفه می‌رفت.

به سمت ابرهایی دیگر
در آسمان‌های غریب
می‌رفت
و آن‌گاه که کلام ما معطر شد