يك بشقاب هنداونه هم جلويش است. تا مرا ميبيند، ميخواهد بروم توي بغلش. كلي ماچم ميكند و قربان صدقه ميرود. خروس را از توي كارتني كه با خودم آوردهام، بيرون ميآورم.
پرهاي نرمش زير انگشتهايم ميرود. تا خارشم شروع نشده، آن را به طرف مادربزرگ ميگيرم: «تولدتون مبارك.» ميخندد و با تعجب ميگويد: «خروس؟!»
- آره ديگه. كادوي تولدتونه. بده؟
- نه قربونت برم. دستت درد نكنه. حالا زبون بسته رو ولش كن. بذار راحت باشه.
خروس را توي حياط رها ميكنم و كف دستهايم را به هم ميزنم. اگر خانه بودم، همين الآن ميپريدم توي حمام. اما حالا چيزي ذهنم را مشغول كرده است: اعتراف! ميترسم اگر مادربزرگ حقيقت را بشنود، از دستم ناراحت شود.
ميپرسد: «حالا اسم اين خروس رو چي بذارم؟»
بدون فكر ميگويم: «تاج قرمزي.»
رنگ مادربزرگ عوض ميشود و به من زل ميزند.
* * *
تابستان بود و مثل هرسال، براي اينكه مادربزرگ تنها نباشد، آمده بودم پيشش.
- كيوان جان، من يه تُك پا ميرم خونهي خانم فهيمي. تازه از زيارت اومده. حواست به خونه باشه تا برگردم.
نميدانم تاجقرمزي چه مرگش بود. مدام به پروپايم ميپيچيد. انگار كسي دنبالش كرده باشد. از مادربزرگ شنيده بودم گربهي همسايهي بغلي هرازگاهي از بالاي ديوار ميپرد توي حياط و به جان اين زبانبستهها ميافتد.
فكر كردم شايد تاجقرمزي گربه را ديده و ترسيده. شيلنگ آب مثل مار دور خودش حلقه زده بود. شير آب را باز كردم، شيلنگ را برداشتم و به سمت درخت انگور گرفتم.
اين وسط تاجقرمزي هي دنبالم ميآمد و روي كتاني نويم رژه ميرفت. بالأخره كار خودش را كرد. صبرم لبريز شد. با اينكه بدم ميآمد بهش دست بزنم، گرفتمش.
انداختمش توي حوض. بدجوري بالبال ميزد. دلم كباب شد. درش آوردم. هرچه آب خورده بود با سرفه يا عطسه خالي كرد روي سر و صورت و لباسم. بدنم به خارش افتاده بود. دويدم دنبالش.
همين كه نزديك در رسيدم، مادربزرگ در را باز كرد. عاشق تاجقرمزي بود. پدربزرگ قبل از مرگش آن را برايش خريده بود. ميگفت: «وقتي با تاجقرمزي حرف ميزنم، حس ميكنم پدربزرگت اينجاست و داره گوش ميكنه.»
نميخواستم بفهمد چهكار كردهام. شيلنگ را برداشتم و بيخيال به آب دادن درخت ادامه دادم.
يك هفته بعد تاجقرمزي مرد. فكر ميكردم شايد كار من باعث مرگش شده. به بابا كه گفتم حسابي دلخور شد و پيشنهاد كرد يكي ديگر به جايش بخريم.
* * *
مادربزرگ آه ميكشد: «مادرجون، داغ دلم رو تازه كردي.» با اين حرفش تصميم ميگيرم حقيقت را اعتراف نكنم. خودش را با پاككردن برنج مشغول ميكند.
- همهاش زير سر گربهي وحشي ناهيد خانوم بود. كاش زودتر ميرسيدم و حسابش را ميگذاشتم كف دستش.
عرق پيشانيام را پاك ميكنم.
آخيش! عذاب وجدانم كمتر ميشود. نفس عميقي ميكشم. مادربزرگ بشقاب هندوانه را جلويم هل ميدهد: «اصلاً يادم رفت بگم هندونه بخوري. بخور. نوش جونت!»
تاج قرمزي جديد نزديك موكت ايستاده و تماشايمان ميكند. آرام آرام جلو ميآيد. وقتي ميبيند كاري به كارش نداريم، نوكي به هندوانه ميزند و بعد چند قدم عقب ميرود و منتظر عكسالعملمان ميماند.»
مادربزرگ لبخند ميزند: «بفرما! وقتي نميخوري، اين زبونبسته ميبينه و هوس ميكنه. تو ميتوني جلوي شكمت رو بگيري، اين تاج قرمزي كه نميتونه!»
دوتايي ميزنيم زير خنده. خوشحالم كه مادربزرگ او را تاجقرمزي صدا ميكند.
مرضيه كاظمپور،
خبرنگار جوان از پاكدشت
تصويرگري: هانيه راعي، 16ساله از دماوند