مرد سرش توي روزنامه بود، سرش را تكان داد و گفت: «ببين چي نوشته. نوشته طرف بينايي نداره، ناشنواي مادرزاد هم هست اما شاعره. مگه ميشه؟» زن استكان چاي را گذاشت جلوي مرد. مرد روزنامه را بست و به زن نگاه كرد و گفت: «به خدا اين همت و پشتكار نيست، يه اتفاق ديگه هست. خب ميگم مگه طرف نبايد اقلا وزن شعر رو بشنوه يا چشمش اقلا اندازه دو تا مصرع رو ببينه؟» زن جرعهاي چاي نوشيد و گفت: «بعضيها يه استعدادهايي دارند كه عجيب و غريبه. اما با تمام اين حرفها، فكر ميكنم باز هم مهم پشتكاره. نه؟» مرد نگاهي به گوشه اتاق كرد و شانهاي بالا انداخت و گفت: «حتماً همينطوره ديگه. چي بگم؟» سكوت كردند و چايشان را نوشيدند.
هوا سرد نبود، گرم هم نبود. مرد ايستاده بود توي بالكن و داشت به شهر نگاه ميكرد، پرندهاي در اوج آسمان بالهايش را باز كرده بود و توي هوا ميلغزيد و اين طرف و آنطرف ميرفت. مرد به پرنده خيره شد و بعد با خودش فكر كرد كه بشر اينهمه در علم پيشرفته كرده، براي پرواز اين همه هزينه ميكند، هواپيما ميسازد اما يك پرنده به سادگي در آسمان پرواز ميكند، بدون اينكه ماهواره يا برج مراقبتي كنترلش كند. از اين فكر خندهاش گرفت.
زن نشسته بود پشت ميز مطالعه و مشغول خواندن كتاب بود. توي كتاب نوشته بود كه علت زيبايي يخ، بلورهاي هندسي پيچيده اما متقارني است كه با نظم فراوان در كنار هم قرار داده شدهاند. زن كاغذي برداشت و شروع كرد به كشيدن تصاوير متقارن و ساده. مدام اشتباه ميكرد. به پشتي صندلي تكيه داد، چشمهايش را بست.
دو استكان چاي ريخت. نشست روبهروي زن. زن سرش توي روزنامه بود. آرام گفت: «بچه 8ساله تونسته مسئله پيچيده رياضياي رو حل كنه كه كلي دانشمند از حل كردنش عاجز بودند». مرد سري به نشانه تأييد تكان داد و گفت: «بله ميشه». زن با لبخندي حرف مرد را تأييد كرد و گفت: «آره، چيز عجيبي نيست».