در آن سفيدي قدم برداشتن دشوار بود. كساني كه سر نترسي داشتند از بالاي تپه سر ميخوردند تا آن پايين و دوباره راه آمده را برميگشتند. بقيه به نشستن روي زمين و عكس گرفتن و پرتابكردن برف به همديگر اكتفا كردهبودند.
اين همان زمستاني بود كه امسال راه شهر را پيدا نكردهبود، همان زمستاني كه شهر خاكستري را با يكيدو بار برف ترك كرده بود. نميدانستم كه اينقدر نزديك به شهر ميشود زمستان را پس گرفت. زمستاني كه هواي دمدمياش بعد از يكيدو هفته سرمازدگي برگشته بود به بهار؛ بهاري كه اصلا نرفته بود كه بخواهد برگردد.
برفهاي كهنه دستهاي برهنه را از سرما سرخ ميكردند. قدم برداشتن در تكههاي پانخورده برف مساوي ميشد با فرو رفتن در حجمي سفيد تا زانو. همهچيز شبيه زمستانهاي بچگي بود. شبيه وقتهايي كه آنقدر برف ميآمد كه سفيدي تا مدتها به تن شهر ميماند. آنقدر كه ميشد آدم برفي درست كرد و از زير قنديلها گذشت.
زمستان گمشده آنقدر نزديك بود كه وقتي از آن به بهار عجولمان برگشتيم، دستهايمان هنوز قرمز بود.