آب و بنزين به اندازه كافي همراهمان بود. محسن گفت: «اگه كسي اينجا به آب احتياج داشته باشه، چي كار بايد بكنه؟» حسن كه راهنمايمان بود، به لكه سياهي وسط كوير اشاره كرد و گفت: «اونجا يه آباديه، هم آب هست هم سوخت. اما تو مسير هم يه نفر هست كه يه كلبه داره. اونايي كه ميدونن كلبهاش كجاست اصلاً نگران كوير نيستند اما اونهايي كه تو كوير نااميد از تموم شدن آب و سوخت ميشن، با ديدن مرد تنها انگار زندگي رو بهشون دادن». محسن گفت: «تنها چطور تو اين كوير زندگي ميكنه؟» حسن اشاره كرد براي رفتن به كمپ نجوم بايد چند متر ديگر، بپيچيم توي جاده خاكي و بعد گفت: «مرد تنها آدم عجيبيه. هر كسي تا حالا مرد تنها رو ديده، گفته داشت قرآن ميخوند». محسن گفت: «درباره اينجور آدمها هميشه افسانههاي زيادي ميگن». حسن سريع گفت: «اما مرد تنها افسانه نيست». خورشيد كمكم از انتهاي كوير پايين ميرفت و ستارههاي يكييكي پيدا ميشدند.
حسن پياده شده بود داخل باك، كمي بنزين بريزد. محسن گفت: «يه مرد تنها، توي كوير، مدام در حال قرآن خوندن، امكان نداره. مردم دوست دارند از آدمهاي عادي افسانه درست كنند». حسن نشسته بود كنار راننده. از دور لكه زرد زد كوچكي در كوير ديده ميشد. محسن گفت: «رسيديم به كمپ». حسن گفت: «نه تا كمپ اقلا 4-3 ساعتي مونده. احتمالا مرد تنهاست». محسن ناگهان سكوت كرد. همهمان حسي بين ترس و شگفتي از رويارويي با مرد تنها داشتيم. انگار آمده بوديم تا در دل شب كوير چيز شگفتآوري ببينيم.
ماشين ايستاد، همه پياده شديم. تك چراغ جلوي كلبه با صداي پتپت موتور بنزيني مرد تنها، روشن و خاموش ميشد. صداي قرآن از داخل كلبه بيرون ميآمد. محسن آرام گفت: «من احساس ميكنم خيلي زيبا قرآن ميخونه، شما هم همين حس رو داريد؟» پيرمردي از داخل كلبه بيرون آمد، چهرهاش زير نور شديد چراغ، خوب ديده نميشد. با صداي مهرباني گفت: «به ضيافت ستارهها خوش اومديد».