قرارمان اين بود؛ كه دربارهي دوچرخه بنويسيم (مسابقهي نوشتني). كه از دوچرخه عكس بگيريم (مسابقهي گرفتني). كه دوچرخه را بكشيم (مسابقهي كشيدني) يا به دوچرخه تلفن يا پيامك بزنيم (مسابقهي زدني).
حالا اينجاييم؛ با همهي چيزهايي كه نوشتيد و گرفتيد و كشيديد و زديد. با آثار برنده در مسابقهي «همه براي دوچرخه».
هانيه راعي، 16 ساله از دماوند/ نفر اول مسابقهي گرفتني
- شبهاي بيخواب و درهاي باز
برای صدمینبار صفحهی دوچرخه را که سه سال پیش زندگیام را چرخانده بود، گرفتم توی دستهای عرقکردهام و تا آخر خواندم. «فایده نداشت.
آن شب از شبهایی بود که خوابم نمیبرد.» قرار بود فردایش با هانیه برویم دفتر دوچرخه و هانیه از سر شب شصتبار زنگ زده بود و آخر سر هم اعتراف کرده بود میترسد دوچرخه آنطور که فکر میکند نباشد و همهي رؤیاهایش بروند هوا... من هم میترسیدم کسی که آنجا نشسته و نامههایم را میخواند، بداخلاق باشد، اعصاب نداشته باشد و از من متنفر باشد.
نمیدانم قضیهی «درِ دفتر دوچرخه» را كي اول مطرح کرد. با هم بحث داشتیم کداممان در دوچرخه را باز کند؟ اصلاً در دوچرخه بسته است یا باز؟ کي اول برود تو؟
«با انگشت گوشهی پرده را کنار زدم. ماه نشسته بود در آسمان. او هم مثل من بیدار بود.» اولینبار که دوچرخه را دیدم، اردیبهشت بود. خالهجانم گفته بود بروم کمکش شوید پاک کنم. یک کوه شِوید گذاشته بود جلوی من.
قبلش کلی روزنامه پهن کرده بود زیر شویدها. درگیر فرآیند سخت شویدپاککنی بودم که دیدمش. اول لابهلای شویدها پروانهی کوچکی دیدم. با دستهای گِلی شویدها را زدم کنار و روزنامه را کشیدم بیرون. دوچرخه بود. گِلهایش را تکاندم و گذاشتمش توی کیفم.
همان شب با ماژیک روی پنجرهام نوشتم: «بیخوابی ممتد/ سرمازده در تشک/ من و خاطرههایم!» تا هر بار نگاهش کنم یاد دوچرخه بیفتم.
«ساعت را از دست داده بودم و زمان را هم گم کرده بودم.» چشمهایم را محکم فشار دادم روی هم تا شاید خواب بیاید و مرا با خودش ببرد که هانیه دوباره زنگ زد. از من خواهش کرد در دوچرخه را باز کنم. گفت اگر خودش در را باز کند و با قیافههای اخمالو مواجه شود، همانجا غش میکند!
* * *
اما دفتر دوچرخه اصلاً در نداشت... یعنی آنجا اصلاً آنطور که ما فکر میکردیم نبود. به هم نگاه کردیم و نفس عمیقي از ته دل کشیدیم! اینجوری: هوووووووووووه!
* تکههای توی گيومه از «بیپرانتز» دوچرخهی شمارهی ۶۲۸ است. اولین چیزی که از دوچرخه خواندم.
** آه! ممنون دوچرخه! بهخاطر شبهای بیخواب و درهای باز!
نیکو کریمی، 17ساله از دماوند
نفر اول مسابقهي نوشتني
هما خرمي، 17 ساله از شاهرود/ نفر اول مسابقهي گرفتني
- دارچين
برمیخیزد. به سمت آینه میرود. بیحوصله است. انگشتهايش میان سیاهی موهايش میجنبند. موهایش را میبافد. کش را شل میبندد. کش بوی شامپو میدهد.
کاپشن سبزِ رنگباختهاش را میپوشد. زیپش را بالا میکشد. کیف پول را در جیبش میگذارد و راه میافتد.
سرما و دود تا اعماق نایژههایش فرومیروند. به تمرینهای نوشته نشده فکر میکند، به آلودگی هوا، به رمان ناتمامی که باید به کتابخانه برگرداند.
وارد قنادی میشود و با کیسهی کاغذی بیرون میآید. رولتدارچینی خریده است. سمت کیوسک روزنامهفروشی میرود. قدمهای بلندش با شلوار پاچهگشاد بلندتر به نظر میرسد.
از میان روزنامهها، همشهری را بیرون میکشد. دستش را در جیبش فرومیبرد تا پول بیرون بیاورد. دوچرخه را از لاي روزنامه بیرون ميکشد، اما چيزي باعث ميشود دنبال نامش نگردد. دستش را دوباره در جیب میكند. با خودش کلید نياورده.
جلوی میوهفروشی ميایستد. انگار همهی انگشتهایش به هم چسبیدهاند. به سهگانهي رؤیایی رولت، چای و دوچرخهخواندن فکر ميکند. مغزش مورمور میشود.
روزنامه و پاكت رولتها را با یک دست میگیرد و دست دیگرش را توي جیب خالی میگذارد و با قدمهای آهسته برمیگردد.
به زور از پلههای آپارتمان بالا میرود. نیمنگاهی به در خانه میاندازد. نمیداند چند ساعت باید منتظر مادرش بماند. نیازمنديها را روی پله پهن میکند و رویش مینشیند.
دوچرخه را باز میکند. شعر روی جلد را میخواند. شعر خودش است. دوباره میخواند. یکبار دیگر هم میخواند. لبخند میزند. نور پنجرهی راهپله به چشمش میزند. از کیسه رولتی درمیآورد. دارچین بوی شادی میدهد.
فریدا زینالی، 15ساله از تبریز
نفر اول مسابقهي نوشتني
زهرا اميربيك، 17 ساله از شهرري/ نفر دوم مسابقهي گرفتني
- تولد دوچرخهاي من
پنجشنبه بود. دو روز بیشتر به تولدم نمانده بود. بعد از مدرسه منتظر داداشم بودم كه برايم دوچرخهی هفتگی را بياورد. وقتي آمد، به دستهایش نگاه کردم. خبری از روزنامه نبود.
بدون سلام گفتم: «داداش پس دوچرخهی من کو؟ امروز روز پنجشنبه است ها!» گفت: «سلام علیکم فاطمه آبجی، ببخش یادم رفت. شباومدني حتماً میخرم.»
بابا و مامان حواسشان به ما بود. بهخصوص بابا که زیرچشمی نگاهم میکرد و گاهي سرش را تکان میداد. حق داشت. تند رفته بودم! برای اینکه کمی خجالت بکشم، بيصدا گوشهای نشستم و با انگشتان دستم بازی کردم!
* * *
شب بود که زنگ زدند. مامان گفت: «فاطمهجان، پایین کسی منتظرته، اما شرطش اينه كه تا پایین پلهها چشمهات رو ببندم. با هیجان گفتم: «باشه. قبول!»
پایین پلهها بابام با صدای آهسته گفت: «سلام دخترم!» گفتم: «بابا طوری شده؟» یكهو مادرم چشمهايم را باز کرد. جا خوردم! یک دوچرخهي صورتی و سفید. دوچرخهای که از بچگی آرزویش را داشتم.
بابام گفت: «این هم دوچرخهاي که میخواستی. درسته كه تولدت دو روز دیگه است، اما چون به داداشت گفتی دوچرخه یادت نره، من امروز برات خریدم.»
خندهام گرفت! گفتم: «منظور من هفتهنامهي دوچرخه بود، نه خود دوچرخه!» بابا و مامان تعجب کردند و گفتند امان از دست تو دختر!
* * *
و آن شب براي تولدم هیجانانگیزترین چیزها را هدیه گرفتم؛ دوتا دوچرخه!
فاطمه آردن، 17ساله اردبیل
نفر دوم مسابقهي نوشتني
سپيده طاهرخاني، 17 ساله از شاهرود/ نفر سوم مسابقهي گرفتني
- دوچرخه نه، «دوچرخه»
به من نگو كه جادوي كلمهها رو باور نداري. نگو كه از سِحر رنگها بيخبري. نگو كه هنر عكاسي رو درك نميكني. نگو، چون باور نميكنم. چون داري «دوچرخه» ميخوني! و مگه «دوچرخه» همهي اينها نيست؟
«دوچرخه» در نگاه اول يه «دوچرخه»ي خيلي معموليه. چندتا كاغذ كه مقداري كلمه و رنگ و عكس و تصويرگري قاتيپاتي ريختن توش! اما زود قضاوت نكن. نترس. سوارش شو. باهاش ركاب بزن. كمكم خودش رو نشون ميده.
ما بروبچههاي «دوچرخه»ايم؛ متحد، شاد و پر از انرژي براي رسيدن به آرزوهامون. «دوچرخه» مال ماست. باهاش تا شهر پشت درياها ركاب ميزنيم، روي رنگينكمون سُر ميخوريم، توي آسمون پرستاره قايمموشك بازي ميكنيم.
ما «دوچرخه»ايها از اول با هم دوست نبوديم، اما يه دوست مشترك داشتيم: «دوچرخه»! اون ما رو با هم آشنا كرد. حالا ما «دوچرخه» رو با بقيه آشنا ميكنيم.
اين از اون دوچرخهسواريهاي ساده و كوتاه نيست. يه دوچرخهسواري دوستداشتني و طولاني و خستگيناپذيره. و من از اين موضوع خيلي خوشحالم. باور كن!
پينوشت: اگه قرار بود اين نوشته يه پست توي اينستاگرام باشه، حتماً زيرش يه هشتگ ميزدم و مينوشتم:
#مرسي-كه-هستي-دوچرخه
نگار جعفريمذهب، 16 ساله از تهران
نفر سوم مسابقهي نوشتني
محدثهسادات حبيبي، 14 ساله از تهران/ نفر سوم مسابقهي گرفتني
- روزي كه زمان ايستاد
بعد از مدتها انتظار برای اعلام نتایج خبرنگار افتخاري دوچرخه، روزنامه را میخرم و با دستهای لرزان توي ماشین مینشینم.
با دقت توي صفحه چشم میچرخانم. دنبال حرف «ص» میگردم. وای! نیست! اسمم نیست! اسم صبا نیست! اصلاً «ص» ندارد! با حرص میخواهم روزنامه را پرت کنم كه چشمم به یک خوشکلام میافتد.
با تمام وجود دستهايم را به هم میکوبم! ماشین آنقدر سریع میایستد که قلبم میخواهد کنده شود. زمان هم میایستد. پدرم با چشمهايی از حدقه بیرونزده نگاهم میکند.
مادرم از عصبانیت قرمز شده است. در دلم آتش برپاست. اصلاً دلم نمیخواست این شروع یک اتفاق خیلی خوب باشد.
بالأخره سکوت به پایان میرسد. مادرم میپرسد چه شده؟ میگویم خبرنگار شدم! پدرم میگوید: «اون بطری آب رو بده.» بعد دوباره ماشین روشن میشود. کاش مادرم هم با بطری آب آرام میشد! اما تا رسیدن به خانه بحثها ادامه دارد!
از آنروز به بعد برای هرکس ماجرا را تعریف میکنم، به طرز عجیبی میخندد! معلم ادبیاتم از خنده مثل یک سیب سرخ شد و دوستانم هم هربار ميخندند و ميگويند: یهبار دیگه تعريف کن!
خلاصه، دوچرخهی عزیز، یک تشکر ویژه که باعث شدی لبخندهای دوستانم حاصل از قبولی من باشد.
صبا خوشکلام، 13 ساله از همدان
نفر سوم مسابقهي نوشتني
- بايد به ركابزدن فكر كني
روزهای زیادی ميگذشت، ولی چیزی به کلهي مبارکم نمیرسید. مغزم قفل کرده بود! انگار نمیخواست در مسابقه شرکت کنم!
یك روز سر کلاس فیزیک، وقتي عمیقاً داشتم فکر میکردم، صدای معلم من را از پیش دوچرخه آورد سر کلاس.
- خانوم حواسپرت! فرمول مسافت طی شده توسط یه دوچرخه چیه؟
- فرمول نداره. کافیه بهش فکر کنی تا رکاب بزنی. خودش ميره جلو.
- انگار زیادی خیالپردازی کردی! دوچرخه داری؟
- البته که دارم.
- دوچرخهات کجاست؟
میخواستم بگم توی دکهي روزنامهفروشی منتظره، ولی یك جواب درست و حسابی دادم:
- توی پارکینگ خونهمون!
- بهتره دربارهي چیزهای اطرافت عملیتر فکر کنی. دوست داری جلسهي بعدي مبحث دوچرخه رو برای بچهها مرور کنی؟
- اممممم... بله... حتماً!
این هم از کلاس فیزیک! نهتنها چیزی به ذهنم نرسید، آبروم هم رفت!
جلسهي بعد:
- برای تعیین مسافت طیشدهي یک دوچرخه باید...
- آفرين! درست رو خوب یاد گرفتی. امیدوارم چیزی که فکرت رو مشغول کرده بود هم حل شده باشه.
همون موقع... جرقه! یك ایدهي عالی! آخییییش! برندهشدن یا باختن برام مهم نیست! فقط میخوام به دوچرخه بگم خوب میتونی فکرمون رو مشغول کنیها!
کتایون کرمی شبانکاره، 15ساله از کرمانشاه
نفر سوم مسابقهي نوشتني
ليلا موسيپور، 17 ساله از تهران/ برندهي مسابقهي كشيدني (سركليشه)
سارا ضيائي، 17 ساله از تهران/ نفر اول مسابقهي كشيدني (لوگو)
- اينطوري خيلي خوب ميشود
اول: كتابخواني گروهي داشته باشيم. چهطور؟ يك كتاب به پيشنهاد بچهها انتخاب شود و زماني براي خواندنش تعيين شود. (مثلاً يك ماه).
در اين مدت بچهها كتاب را ميخوانند و نظر يا نقدشان را مينويسند و با ايميل يا تلگرام براي دوچرخه ميفرستند.
اينطوري هم انگيزهمان براي كتابخواندن بالا ميرود و هم با نظرهاي همديگر آشنا ميشويم، هم ممكن است بقيه تشويق شوند كه كتاب بخوانند.
دوم: در روزنامهي همشهري، بالاي بعضي از بخشها مربع كوچك بنفشي هست كه اگر در گوشي با اپليكيشن همافزا اجرايش كنيم، فيلم كوتاهي پخش ميشود.
از اپليكشن همافزا ميشود در صفحهي چشمهها هم استفاده كرد. مثلاً وقتي بچهها آلبوم موسيقي معرفي ميكنند، تكهي كوتاهي از آن آلبوم پخش شود يا وقتي دربارهي فيلمي مينويسند قسمتي از فيلم نمايش داده شود.
شكيبا معين از تهران
برندهي مسابقهي زدني
(پيشنهادي براي دوچرخه)
پرنيان محمدنژاد، 17 ساله از تهران، نفر اول مسابقهي كشيدني (لوگو)
- كمپين خلق كنايات
در پی تلاش و کشتی گرفتنهایی كه در طی آفرینش داستان اتفاق ميافتد، اغلب با موانع نارنجی بزرگی در جادهی تکمیل داستان روبهرو میشوم که آن را کنایهی نو مینامم.
يعني چيزهايي به ذهنم میرسد که اگر در داستان نوشته شود، جز خودم كسي متوجه نشود. چون داستان پشتپردهی کنایهی تولید شده را متوجه نميشود. مثلاً در ذهن کنایی من عبارت «کفشهای قرمز پوشیدن» کنایه از مرور خاطرات خوب کودکی است.
خلاصه میخواهم با اجازهی بزرگان فرهنگ و ادب، با هم در دوچرخه کمپین خلق کنایات ایجاد کنیم. و هر كس کنايههایی را که به ذهنش میرسد و بودنش حس نويسنده را در داستان يا نوشتهي ديگر کامل ميكند، بگويد.
اين طوري هم داستان ما كامل ميشود، هم خواننده آن را ميفهمد. پس کمپین خلق کنایات منتظر شماست!
پرنيان محمدنژاد، 17 ساله از تهران
برندهي مسابقهي زدني
(پيشنهادي براي دوچرخه)
فاطمه خدابنده از زنجان/ نفر دوم مسابقهي كشيدني (لوگو)
- دوچرخه به جاي آدامس موزي
پارسال توی یه پنجشنبهي داغ تابستوني رفته بودیم پارک محلهمون. داشتم با بابام بدمینتون بازی میکردم که یکی از ضربههام رو خیلی محکم زدم و توپ خورد توي سر یه آقایی که داشت رد میشد.
یهکم دردش گرفت. بعد از اینکه ازش عذرخواهی کردم، بازی رو ادامه دادم. با ضربهی بعدیام توپ بالای درخت کاج بلندی گیر کرد. رفتیم از دکهی روزنامهفروشی روبهروی پارک توپ بدمینتون بخریم.
خوشبختانه فروشنده پول خرد نداشت. چند تا چیز که قیمتشون پونصد تومن بود، نشون داد و گفت: «ببخشيد. لطفاً یکی از اینها رو بردارین.» بابام اول یه بسته آدامسموزی برداشت، اما بهش گفتم روزنامه برداره. میخواستم جدولش رو حل کنم.
وقتی برگشتیم خونه، خیلی خسته بودیم. روزنامه رو پرتاب کردم وسط اتاق و رو تخت دراز کشیدم. یههو چشمم خورد به یه صفحه که خیلی رنگارنگ بود. رنگهاش کنجکاوم كرد كه بازش کنم. نگاهش کردم؛ دوچرخه بود.
متینه خداوردی، 14 ساله از شهرقدس
برندهي مسابقهي زدني
(آشنايي با دوچرخه)
حديث بابايي از كرج/ نفر دوم مسابقهي كشيدني (لوگو)
- دوچرخهفروشي در روزنامهفروشي
در يك روز باراني از خانهي خالهام برميگشتيم. خواهر كوچكم بهانهي خوراكي گرفته بود و پدرم در يك دكهي روزنامهفروشي ايستاد تا برايش چيزي بخرد.
انواع روزنامهها و مجلهها آنجا بود. روي شيشهي دكه نوشته بود: دوچرخه و سهچرخه موجود است. با تعجب از پدرم پرسيدم: «مگر در دكهي روزنامهفروشي دوچرخه و سهچرخه هم ميفروشند.»
پدرم خنديد و گفت: «دوچرخه و سهچرخه اسم دو نشريه است.» و برايم دوچرخه خريد.
شقايق حاجيلو،14ساله از قزوين
برندهي مسابقهي زدني
(آشنايي با دوچرخه)
فاطمه محمدي، 17 ساله از خمير/ نفر سوم مسابقهي كشيدني (لوگو)