. اين روزها كاروانهاي زيارتي راهيان نور راهي فكه، شلمچه، دهلاويه، سرپل ذهاب، دوكوهه و دهها منطقه ديگر جنگي ميشوند تا به جوانان و نوجوانان نشان دهند آنچه را كه فقط دربارهاش شنيدهاند. از هر كدام از كساني كه به اين سفر رفتهاند بپرسيد «چه خبر بود؟» حتما برايتان خاطرات زيادي تعريف ميكند. ما هم سراغ چند نفر از سفر رفتگان رفتيم كه از قضا امسال هم راهي شدهاند و برايمان از اين سفر معنوي و تكرار نشدني ميگويند.
كفشهايت را درآر
حسن پاكزاد
از 10سالگي بهخاطر كار پدرم خارج از ايران زندگي كرديم. 22سالم بود كه به ايران برگشتيم ولي راستش دلم ميخواست كه برنميگشتيم. حس ميكردم اينجا چيزي ندارد كه بخواهم برايش بمانم. اين همه سال خارج از ايران زندگي كردن و مدرسه و دانشگاه رفتن كاملا ذهنياتم را عوض كرده بود. 2ماه مانده به عيد به ايران آمده بوديم و هنوز خيلي از وسايلمان را هم بيرون نياورده بوديم. يكي از دوستان پدرم كه از استادان مومن و متعهد دانشگاه است به خانه ما آمده بود تا كمك كند وسايل را بچينيم و خلاصه اگر كاري داريم انجام دهد. يك روز صبح ديدم با تلفن حرف ميزند و به مخاطب آن ور خط ميگويد: «برادر من! شما كه تا حالا نيومدي از كجا اينقدر محكم ميگي اينها همهش خرافهس؟ حالا يه بار بيا با ما و بچهها، شايد بهت خوش گذشت. اگه هم بد بود من همونجا برات هواپيما ميگيرم تا برگردي». خيلي جذب حرفهايش شده بودم و بعد از قطع تلفن از او درباره جايي كه ميگفت هم فال است و هم تماشا پرسيدم. من كه از ايران دور بودم دلم ميخواست ببينم كشورم واقعا چطور است و چه جاهاي ديدنياي دارد. آقاي ابوالفضلي هم با كمال آرامش شروع كرد برايم از سفر راهيان نور تعريف كردن. من نهايتا از شهدا يك شهيد چمران را ميشناختم و يك شهيد همت را. نميدانم چه شد ولي گفتم من هم ميخواهم بيايم ولي با همين تيپ، يعني از من نخواهيد شلوار پارچهاي بپوشم يا پيراهن مردانه. او گفت اصلا نياز به اينها نيست فقط مهم است خودت بيايي. نزديك عيد بود كه راهي شديم. كلا هركس كاروان ما را ميديد متوجه تمايز من با بقيه ميشد؛ تيشرت سفيد و شلوار لي و يك هدفون بزرگ روي گوشم. شباهتي با جماعت نداشتم و تقريبا كسي هم جز آقاي رضايي با من همكلام نميشد. من هم دلم نميخواست كسي همكلامم شود و خلوتم را به هم بزند. جاهاي زيادي را ديديم، بيشتر از شهدا شنيدم و كمكم داشتم علاقهمند ميشدم كه بدانم چطور ممكن است يك نفر زن و زندگي و تحصيلات و همهچيز را رها كند و بيايد جلوي توپ و تانك. بهدنبال حل اين معما از راه معادله چندمجهولي بودم كه چشم باز كردم و ديدم در فكهايم. اصلا انگار همه معادلات در ذهنم به هم ريخت. رملهاي فكه معجزه كردند. در ورودي به منطقه فكه نوشته بود: «فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوي». من كفشهايم و همه فكرهايي كه در ذهنم بود را درآوردم و همانجا گذاشتم و اصلا يك حسن ديگر شده بودم. نزديك به 3ساعت صورت روي خاك گذاشته بودم و گريه ميكردم. دلم نميخواست اين اشكها كه سالها خشك شده بود تمام شود. دلم نميخواست از آن خاك خارج شوم. فكه را نميشود توصيف كرد، فكه را بايد زندگي كنيد تا بفهميد چقدر خاك عزيزي است و اگر هيچچيز در ايران نباشد كه تو را نگه دارد همين خاك ميتواند تا ابد تو را زمينگير كند.
در خوابهاي خوشم ديدهام تو را
مرضيه يوسفاقدم
همهچيز از 2ماه قبل از رفتن به جنوب شروع شد. خواب نامفهومي بود؛ چندين ساختمان نيمهكاره. من وارد يكي از اين ساختمانهاي نيمهكاره شدم. درون اين ساختمان پر از كلاههاي جنگي فلزي بود كه اكثرا توسط گلوله سوراخ شده بود. در خواب چشمام باز شده بود. ناگاه ديدم در جاي تكتك كلاههاي جنگي، صدها و شايد هزاران رزمنده ايستادهاند و جالبتر اينكه زناني با لباسهاي روستايي هم در ميانشان ايستادهاند. همه رزمندگان و زنان، نگاههاي پر از حرفشان را به من دوخته بودند. من معناي آن نگاهها را نفهميدم و وقتي از خواب پريدم نميدانستم اين خواب چه مفهومي دارد و چرا من اين خواب را ديدهام تا اينكه يكماه بعد از اين خواب وقتي كه من تقريبا خوابم را فراموش كرده بودم از دانشگاه با من تماس گرفتند و گفتند آيا حاضري در جنوب، راوي اردوي دختران دانشكده بشوي؟! من نميدانستم چه بگويم، آخر من تا به حال جنوب نرفته بودم چه رسد بخواهم روايتگر شهدا و مناطق جنگي بشوم؟! هر چه بود گويي شهدا خواسته بودند و من اطاعت كردم.
من نميدانم چگونه گذشت اما كلاسهاي روايتگري به سرعت سپري شد و تا چشم باز كردم، ديدم در جنوبم و ميان دختران دانشكده روايتگري شهدا را ميكنم.
روز اول: شرهاني! خاكي كه جاي جاي آن بوي عطر ميداد. اول فكر كردم كسي عطر زده است اما بعد ديدم عطر اين خاك مقدس است.
2روز از اقامتمان در جنوب ميگذشت اما من احساس رضايت از روايتگريام نميكردم. نگران بودم تكليفي كه شهدا برعهدهام گذاشته بودند، به خوبي از پسش برنيايم. خيلي دلم گرفته بود! عصر بود كه به طلائيه رسيديم. بغض فروخوردهام تركيد و اشكم جاري شد. به شهدا گفتم يا اين مسئوليت را از من بگيريد يا كمكم كنيد بهخوبي از عهدهاش بربيايم. حدودا غروب بود به اتوبوس برگشتيم، انگار معجزه شده بود! من نطقم باز شده بود و تا آخر سفر توانستم با بچهها ارتباط برقرار كنم و به خوبي روايتگري كنم.
روز آخر: دوكوهه! تازه آنجا معناي خوابم را فهميدم. آن ساختمانهاي نيمهكاره كه در خواب ديده بودم، دوكوهه بودند و آن رزمندگان، آنهايي بودند كه شبها در اين ساختمانها، با خدا راز و نياز ميكردند.
نگاههاي پر از حرف شهدا را تازه فهميدم. آنها به ما نگاه ميكنند، هر روز و هميشه؛ چون چشم اميدشان به ماست و از ما انتظار دارند كه راه آنان را ادامه دهيم و نگذاريم خونشان پايمال شود.
پسري كه جا ماند
حمزه رسولي
راستش هنوز قسمت من نشده است كه به سفر راهيان نور بروم. 3سال با بچههاي ستاد راهيان نور همكاري داشتم اما باز قسمتم نشد از تهران خارج شوم و به جنوب يا غرب بروم. با اين حال هر موقع به اين كلمه بر ميخورم ياد خاطرهاي از همسايهمان ميافتم. در همسايگي ما پدر و مادر شهيدي زندگي ميكنند كه سالهاست چشمشان به در مانده تا شايد كسي خبري از جنازه پسرشان بياورد. مادر شهيد علياصغر كاظمي زني ساده و خوشمشرب است؛ انگار هيچچيز نميتواند آرامش او را بههم بزند. 3پسرش را به جبهه فرستاده كه يكيشان شيميايي شده و علي اصغر هم مفقودالاثر است. 2 سال پيش بود كه آمد در خانه ما از من درباره سفرهاي راهيان نور پرسيد. ميگفت: «دلم ميخواهد بدانم پسرم كجا بوده كه انگار دلش براي من تنگ نميشود و نميخواهد پيشم برگردد». آنقدر صادقانه اين حرف را گفت كه بياختيار اشك در چشمام حلقه زد. خلاصه او را راهي سفر جنوب كرديم و يك هفتهاي آنجا ماند. يك هفته ميشد كه از سفر راهيان نور برگشته بود كه آمد در خانهمان. چشمهايش پر از اشك بود كه مادرم دعوتش كرد بيايد داخل. همين كه نشست پرسيد: «ميشود دوباره من را بفرستي همانجا؟» در دلم گفتم حتما دلش براي مناطق جنگي تنگ شده است و ميخواهد دوباره سري بزند به آنجا. ولي نه، دلم اشتباه ميگفت، ماجرا از قرار ديگري بود؛ «در سفر جنوب هرجا كه رسيديم يك حال و هواي عجيبي داشت تا اينكه رسيديم طلاييه. اصلا حال و هوايم عوض شد. دلم آشوب بود، انگار قرار بود اتفاقي بيفتد. داشتم براي خودم در جايي راه ميرفتم كه ناگهان زير پايم خالي شد و درون چالهاي نهچندان عميق افتادم. كمي تقلا كردم و از آن چاله بيرون آمدم. از آن موقع در دلم آشوب بود تا ديشب كه خواب علياصغرم را ديدم. به من ميگفت مادر من در همين چالهاي كه افتادي بودم! چرا من را جا گذاشتي و رفتي». هر قدر از او پرسيديم كه يادش هست كدام قسمت بوده و نشانياي از آنجا به ياد دارد تا شايد بشود با بچههاي تفحص حرف زد و جستوجويي كرد. يادش نيامد كه نيامد. هنوز مادر شهيد علي اصغر كاظمي چشمش به در است تا شايد كسي خبري از جنازه پسرشان بياورد.
قطار ابدي
فاطمه سادات مظلومي
اسفند 93بود كه همراه بچههاي دانشگاه تهران راهي جنوب شده بوديم. واقعا حال و هواي جنوب روي خيليها تأثير گذاشته بود. مثلا يادم هست يكي از بچههاي دانشگاه كه وضع حجاب جالبي هم نداشت با ما همراه بود. هرموقع او را ميديدم ياد فيلم اخراجيها ميافتادم كه يك عده فقط براي شوخي و خنده راهي جنگ شده بودند. اما سرنوشتش درست مثل مجيد سوزوكي بود، يعني كاملا فضاي معنوي جبهههاي جنوب روي او تأثير گذاشته بود و متحولش كرده بود؛ بعدها چادري شد و حتي چندبار بهعنوان راوي شهدا راهي مناطق جنگي شد. به هر حال اردوي آن سال حسابي خوش گذشت و ما هم درسهاي زيادي از جنگ ياد گرفتيم؛ حداقل درسي هم كه ياد گرفتيم اين بود كه ميشود از دنيا و مافيهاي آن دل كند و به خدا نزديكتر شد؛ كاري كه شهدا كردند و الان نزد خدايشان روزي ميخورند. درس مهمي كه از اين سفر گرفتيم موقع برگشت به سمت تهران بود؛ در قطار بوديم و گرم تعريف خاطرات سفر كه ناگهان صداي چرخهاي قطار بلند شد و بعد قطار شروع به لرزيدن كرد. همه از پنجره به بيرون خيره شده بوديم تا دليل آن را بفهميم. قطار همينطور داشت به سمت سنگريزههاي اطراف ريل ميرفت و كم مانده بود كه واگن چپ شود. چشمهايم را بسته بودم. و مشغول اشهد خواندن بودم؛ همين كه قطار ايستاد چشمام را باز كردم و ديدم كه كامل از خط خارج شدهايم و قطار روي يك پل متوقف شده است. اگر چند متر ديگر جلو ميرفتيم واگن ما و واگن عقبي كامل از پل به پايين ميافتاد. مسئولان قطار بلافاصله سراغ واگن ما آمدند و گفتند كه يكي از شماها ترمز اضطراري را كشيده است و باعثشده كه قطار از مسير خارج شود اما كسي چنين كاري نكرده بود و سر همين موضوع بحث بين مسئولان اردو و مسئولان قطار بالا گرفت. چنددقيقهاي حرفها ادامه داشت كه يكي از مسئولان گفت: «قطار از مسير خارج شده و بعد ترمز كرده است درحاليكه پلمب هيچ كدام از ترمزها باز نشده». همه متعجب به هم نگاه ميكردند و در دل يقين داشتند كه اين اتفاق چيزي نبوده جز عنايت شهدا به زائرانشان.
جشن حنابندان
حامد محمدي
همه جاي مناطق جنگي را گشتهام اما هيچ كجا براي من دوكوهه نميشود. هر بار در دوكوهه آرزوي شهادت كردهام و بهترين خاطراتم هم مربوط به همين منطقه است. از قضاي روزگار در يكي از سفرهايم به مناطق جنگي، دايي خودم شده بود راوي و داشت از اين منطقه ميگفت. جمعيت زيادي در نمازخانه بودند و دايي من هم حرفهايش گل اندخته بود: «دوكوهه رد پا و يادگار همه شهيدان را در خود دارد. در اينجا هنوز ديوارها زخمياند. خوب نگاه كن شايد تركشي گيرت بيايد و به يادگار با خود ببري. گاهي وقتها هواپيماهاي عراقي بمبهايشان را يكراست سر همين پادگان خالي ميكردند. در اين پادگان راه برو و نفس بكش. اينجا به عطر شهيدان معطر است...». خودش نفس عميقي كشيد و ناگهان بغضش تركيد. همه گريه ميكردند و من در دلم آرزو ميكردم كاش همين الان و همينجا شهيد شوم. دايي ديگر نتوانست ادامه دهد و ميكروفن را به مداح داد تا زيارت عاشورا را شروع كند. چند فرازي از زيارت گذشته بود كه داييام ميكروفن را گرفت و شروع كرد خاطرهاي از دوكوهه تعريف كردن. عذرخواهي كرد و ميكروفن را به مداح داد. باز چنددقيقه بعد ميكروفن را گرفت و خاطرهاي ديگر تعريف كرد. رنگ مداح عوض شده بود و با ناراحتي ميخواست كه برود. تقريبا همه جمعيت داشتند ميخنديدند از اين اتفاق ساده كه در آن شرايط خندهدار شده بود. چند نفر از دوستان داييام كه از بچههاي قديم جبهه و جنگ بودند با ديدن اين شرايط دست بهكار شدند و شروع كردند به حنا روي دست زائران بستن. داييام ساكت شد و ميكروفن را به مداح داد. مداح يك يا حسين(ع) گفت و همان يا حسين(ع) كار خودش را كرد. همه اول ياد حناگذاري حضرت قاسم(ع) در شب عاشورا افتاده بودند و بعد شبهاي عمليات كه رزمندگان جشن حنابندان ميگرفتند. گريهها بند نميآمد و هر كس در گوشهاي مشغول بود با خداي خودش. من هم ياد آيه سوره نجم افتاده بودم؛ «و اوست كه ميخنداند و ميگرياند».
يك عكس يادگاري
احسان نصيري
شهدا قسمت كردهاند و حدود ٩ سالي ميشود به اسم خادمالشهدا به زائران شهدا خدمت ميكنم. از اين 9سال 5 سالش را موقع تحويل سال شلمچه بودهام. حال و هواي عجيبي دارد، انگار كه معتاد شدهام به بوي خاك شلمچه و دعاي يا مقلب القلوب در اين خاك. حدودا ٤ سال پيش بود، شلمچه بوديم. اگر اشتباه نكنم، دوشنبه يا سهشنبه بود. صبحها بعد از نماز صبح بيدارباش بود و همه بايد ورزش ميكردند. مجبور ميشدي بيدار باشي يا فرار كني از بيدار شدن، بروي يك جايي پيدا كني بخوابي تا كسي پيدايت نكند. يادم هست آن روز خواب، حسابي چشمهايم را مالش ميداد و اصلا حال ورزش و صبحگاه را نداشتم. هوا سرد بود و فقط دلم ميخواست بعد از نماز صبح بخوابم. پتويم را زير بغل زدم و بدون اينكه توجه كسي را جلب كنم از محل صبحگاه دور شدم. دور شدن همانا و جايي براي خواب نبودن همان. تا چشم كار ميكرد خاك بود كه ناگهان ديدم يكي از تانكهايي كه براي فضاسازي گذاشتهاند جاي دنجي بهنظر ميرسد. حداقل در آن شرايط و با چشمهاي خوابآلود من كه اينطور بود. بعد هم به عقل كسي نميرسيد كه يك نفر برود زير تانك بخوابد.
هوا كمكم گرم شده بود و خواب تازه معناي خودش را داشت نشان ميداد كه صدايي شبيه به جيغ بلند شد؛ «نوبته منه!» صدايي بلندتر؛ «چرا دروغ ميگي؟ تو كه تازه سوار شدي!». خوابم پريده بود و با چشمهايي پر از خون و سر و وضعي خاكي از زير تانك پريدم بيرون. بچهها تا من را ديدند از ترس پا به فرار گذاشتند. چندتا از رفقا من را ديدند و گفتند: «كجا بودي؟ ميدوني فلاني چندساعته دنبالت ميگرده؟ ما ميدونستيم اومدي زير تانك ولي نگفتيم چون اگه ميگفتيم الان تو جاده برگشت به تهران بودي». آن روز اصلا جايي آفتابي نشدم تا آبها از آسياب بيفتد. يك سال بعد بود كه براي عكاسي رفتم شلمچه و بعد از نمازظهر داشتم راه ميرفتم كه چشمام به آن تانك افتاد. خندهام گرفت؛ ياد چشمهاي ترسان آن 2پسربچه افتادم و يك عكس از بچههايي گرفتم كه از آن آويزان بودند. حالا هر وقت چشمام به آن عكس ميافتد دلم پر ميكشد به سمت شلمچه و بوي خاكش و دعاي يامقلبالقلوب اول سال.