ميخواهد برود يك سفر كاري تا اين شب عيدي، خوب بازار را بچلانند. كمي خوش و بش ميكنيم و بكتاشخان چندتا تكه مياندازد كه پسر! اينهمه پولو ميخواي چكار؟ يهكمي هم به ما قرض بده كه آقاي معمار ميآيد. موقر مينشيند و جدولش را دست ميگيرد كه عليرضا ميپرسد: آقاي معمار! من نديدم شما هيچوقت اينجا اصلاح كنيد! آقاي معمار ميگويد چرا. يه چندباري بوده. ولي خيلي ساله كه دخترم موهامو ميزنه. بكتاشخان از توي آينه به موهاي معمار نگاه ميكند تا ببيند ميتواند عيبي در كار دختر معمار پيدا كند يا نه. ظاهراً كه خوب اصلاح كرده.
معمار ادامه ميدهد: جاي ديگه اصلاح كنم ناراحت ميشه. بكتاشخان كمي چشمغره ميرود اما چون داستان معمار و دخترش را ميداند، چيزي نميگويد. عليرضا كمكمك سر حرف را با معمار باز ميكند. انگار نه انگار كه پيش از آمدن معمار، ما او را وسوسه كرده باشيم داستان معمار را از زبان خودش بشنود! معمار ميگويد بعد از اينكه زنم به رحمت خدا رفت، من ماندم و اين دختر. كمي من، او را بزرگ كردم و چند سال بعد، ديگر خودش همه كارها را دست گرفت. از آشپزي و نظافت و دست آخر هم اصلاح موهاي من پيرمرد.
زن معمار وقت مردن، خيلي جوان بوده اما معمار، ديگر نخواسته ازدواج كند. معمار ميگويد بعداً او هم ميخواست همين كار را بكند. هرچه خواستگار ميآمد، رد ميكرد. آخر سر كه مورد مناسبي پيدا شد، شرط گذاشت كه بايد پيش پدرش زندگي كنند. اين شد كه ماند پيش من و دامادم شد داماد سرخانه. و محجوب ميخندد. ميگويد بنده خدا اوايل كمي ناراحتي ميكرد ولي بعدتر، وقتي ديد دخترم براي من چكار ميكند، آرام شد. حالا هم كه چندتا نوه دارم، دختر و دامادم هنوز پيش من هستند. بكتاشخان، حين اصلاح سر مشترياش، ميگويد دختر نعمت و بركت است. نميفهمم چطور بعضي از مردم، از دختردار شدن غصهدار ميشوند. من و عليرضا كه چيزي از اين موضوع نميفهميم، ساكت ميمانيم اما آقاي معمار، حسابي سرش را تكان ميدهد و دلش نميخواهد به بكتاشخان كه دختردار نشده، كنايه بزند. بسكه ميداند چقدر دل بكتاشخان دختر ميخواسته.
عليرضا به شوخي ميگويد حالا چقدر طول كشيد تا اصلاح كردن رو ياد بگيره؟ معمار ميگويد كوچيك كه بود، چندباري گير داد موهايم را بزند اما من زير بار نرفتم. بعدتر گفت كه از دوستش ياد گرفته و مرا راضي كرد. چندباري هم خرابكاري كرد كه مجبور شدم يا سرم را از ته بزنم يا چندوقتي جايي نروم اما بالاخره ياد گرفت. معمار ميگويد حقي كه گردن من دارد، مثل حقي است كه پسر، از مادرش به گردن دارد.