آنوقت وقتي آنجا هستند و يكدفعه پيامك «ولكام تو عراق» برايشان ميآيد ميفهمند حس و حال آنجا يعني چه؟ يعني الان، خدا من را زائر كربلا حساب كرده است؟يعني همين حالا فاصلهام با كربلا چقدر است؟ زائر در همين فكرهاست كه راوي هم از همين حس و حال استفاده ميكند و يادآوري ميكند كه اينجا كربلاي ايران است و با كربلاي امامحسين(ع)، فاصله چنداني نداريد؛ خوش آمديد.
چند سالي ميشود كه اسفندماه، علاوه بر بوي عيد و بهار، بوي جنوب هم ميآيد. انگار گاهي وقتها لازم است كه همه اين شلوغيهاي شب و روز دم عيد را بگذاريم و برويم جايي كه آرامشش بيشتر از اينجايي كه هستيم باشد. آنوقت شايد بشود امسال را بهتر از سالهاي پيش شروع كرد.
اما هيچكس به جز خودتان نميتواند براي اينكه بدانيد آنجا چهخبر است، كمكتان كند. پس اگر واقعا ميخواهيد بدانيد، بايد آنجا باشيد و همهچيز را از نزديك و با چشم خودتان ببينيد. چيزي كه ما تعريف ميكنيم، يك تعريف خيلي كوتاه است از سفر دانشجويي يكي از واحدهاي دانشگاه. اما شك نكنيد نميتواند همه آن 7 روز را شامل شود؛ نهايتا بتواند ترغيبتان كند براي رفتن!
- خاك جنوب فرق دارد
جنوب حالش فرق دارد؛ هوايش فرق ميكند. از ايستگاه راهآهن انديشمك كه خارج ميشويد، در اتوبوس مستقر ميشويد و به سمت نخستين منطقه ميرويد. تا آن موقع همهچيز خوب است. بچهها همان بچهها هستند، همان بگوبخند، همان حرفهاي هميشگي. حالا بسته به اينكه نخستين جايي كه ميرويد كجا باشد و چهكسي، چهچيزي از شلوغي آن روزهاي اينجا و آدمهاي اينجا برايتان بگويد، حالتان عوض ميشود. شايد شرهاني برويد، شايد فكه و شايد هم خرمشهر و ... هيچ فرقي نميكند اما زمان برگشت به اتوبوس و نشستن سر جايتان، ديگر هيچچيز مثل قبل نيست.
حال ظاهري بچهها مثل بگو بخندهاي رفتن نيست؛ همه سكوت كردهاند و بيرون را تماشا ميكنند؛ اما همه از يك چيز مطمئن هستند. حالشان نسبت به يكساعت پيش خيلي بهتر است. اين حال تا روز آخر سفر ادامه دارد؛ طلائيه، دهلاويه، هويزه و... همه اينها براي كسي كه نرفته يك اسم است و براي كساني كه رفتهاند هركدام يك خاطره يكروزه و يك حال و هواي خاص؛ پر از بوي اسفند و ايستگاههاي صلواتي و خاك و نهايتش يك حس غريب، يك حال خوب.
- اينجا آدمها اعتراض نميكنند
انگار فضاي جنوب ميطلبد كه با حالت هميشگيات در شهر خودت فرق داشته باشي. آنجا همه مهربان هستند؛ وقتي جاي خواب تنگ است، وقتي كسي كمك ميخواهد، وقتي كسي گريه ميكند. آنجا همه صبور هستند؛ وقتي غذا دير ميرسد، وقتي خوابت ميآيد و حسينيه پر از صداست، وقتي چادرت خيس است و روي خاك ميروي و گلي ميشود. آنجا همه آرام هستند؛ وقتي دير شده، وقتي گرم است، وقتي سرد است، وقتي خستهاي.
اغراق نيست اگر بگوييم آنجا يك نفر هم پيدا نميشود كه گله كند، كه غر بزند، كه از آمدنش پشيمان باشد. اصلا همه آنجا يك آدم ديگري ميشوند؛ پر از صبوري و تحمل. انگار اصلا براي همين آمدهاند كه چند روزي را اينطوري زندگي كنند. جوري متفاوت از روال هميشگيشان؛ متفاوت از عصبانيتهايشان پشت فرمان و كمطاقتيهايمان در انتظار هرچيزي. اصلا انگار خاكش اينطوري ميطلبد؛ بخواهي يا نخواهي آرام ميشوي.
- پناهمان اينجاست
يكي از بچههاي دانشگاه تعريف ميكرد: «خيليها بهم گفتن نرو؛ دم عيده، كلي كار داري، ميري كه چي بشه؟ اما من اومدم. حتي مادرم هم دائم ميپرسيد: مطمئني؟ تصميمتو گرفتي؟ داري ميري؟ نميترسي؟ بايد حتما برم براش تعريف كنم كه تنها چيزي كه اينجا نيست ترسه». واقعيت اين است كه در اين سفر آنقدر آدمهاي دور و برت هوايت را دارند كه بيشتر از هر وقت ديگري خيالت راحت است. شايد وقت رد شدن از خيابانهاي تهران، خطر بيشتري تهديدت كند تا اينجا. بغلدستيمان وقتي حرفمان درباره ترس را شنيد گفت: «اتفاقا اگه تو تهران چيزي منو بترسونه، روزشماري ميكنم تا فرار كنم و از اون اتفاق ترسناك به اينجا پناه بيارم».
- چرا اينجاييم؟
ظاهرش شايد يكي باشد؛ اينكه همه براي زيارت شهدا و ديدن حال و هواي آن سالهاي جنگ اينجا آمدهاند. اما دقيقتر كه بشويد، خيلي بيشتر از اين چيزهاست. يكي از بچهها ميگفت:« آنقدر درونم آشوب بود كه عقلم به هيچجا بهتر از جنوب قد نداد؛ حالا پر از آرامشم». راست ميگفت؛كافي بود كنار اروند بنشيني و به حرفهاي راوي گوش كني كه از غواصهاي سيزده، چهارده ساله عمليات والفجر برايت ميگويد. به قول بچهها، اصلا مگر ميشود بهوجود همچين كساني فكر كني و آرام نگيري». يكي از خادمان حسينيه ميگفت:«هركسي براي نخستين بار به جنوب ميآيد و اين چيزها را ميبيند و ميشنود حالش تا چند روز عوض ميشود. بعد از آن هم بايد دائم بهخودش يادآوري كند كه اسفند آن سال كجا بودم و چه شد.
در اين چند سالي كه من بهعنوان خادم به زائران شهدا خدمت ميكنم، با آدمهاي متفاوتي برخورد داشتهام كه هركدام يكطور متفاوتي آمده بودند و با حال متفاوتي هم ميرفتند، اما تجربه من نشان داده كه يك چيز در همهشان مشترك است؛ اينكه اينجا همه آنچيزهايي كه در اين يك سال يادمان رفته، يادمان ميآيد. انگار يكدفعه سرت به جايي ميخورد كه اين يكسال چه خبر بوده؟ من كجا بودم؟ دغدغهام چه چيزهايي بوده كه هرچه اينجا ميشنوم و ميبينم برايم تازگي دارد؟ آنقدر تازگي دارد كه اشكم را درميآورد».اصلا اينجا جنس گريههايش فرق ميكند. گريهاش حالت را بدتر نميكند كه حتي انگار دواي دردت همين اشكهاست.
- از آن آدمهاي عجيب
آخر شب كه اتوبوس براي خواب و استراحت به پادگان ميرسد، همه خادمان پادگان صف ميكشند براي خوشامدگويي. انگار ميخواهند خاطره خوبي را از جنوب و شهيدان، همراهمان به تهران بفرستند. ساعت 12شب است، همه خسته هستند، پادگان شلوغ است، هوا سرد است، اما هيچكدام از اينها، خنده خادمان را كمرنگ نميكند. آنقدر كه ما هم مجبور ميشويم لبخند بزنيم و از اين خوشامدگويي و استقبال گرمشان قدرداني كنيم؛ از روي خوششان، از حال خوبشان كه آخر شبي به ما ميدهند.
يكي از مسئولان كانون شهداي دانشگاه ميگفت: «من واقعا نميدانم چهكار خوبي كردهام كه تا سال پيش بهعنوان زائر شهدا اينجا ميآمدم و امسال شدهام خادم زائرين شهدا؟» آنقدر حرفهايش از ته دل است كه نميتواني باورش نكني. شايد كلمه «عجيب» بهترين واژهاي باشد كه ميشود با آن، خادمان شهدا را توصيف كرد؛ آنها واقعا عجيب هستند. غذا ميآيد، به همه كاروان ميدهند و اگر كم و كسري نبود، آخر از همه مينشينند خودشان ميخورند.
صبح، زودتر از همه بيدارند و شب ديرتر از همه ميخوابند. كوپه به كوپه بچهها را چك ميكنند. اتوبوس به اتوبوس اسم ميخوانند. منطقه به منطقه بچهها را صدا ميكنند تا جا نمانند. آخر شب، خسته و كوفته در يك مسير طولاني كه دلت ميخواهد هيچكسي كاري به كارت نداشته باشد و فقط بخوابي، بيدار هستند و هديههاي فرهنگي را بين بچهها تقسيم ميكنند. آبميوه پخش ميكنند. آدمهايي كه انگار خودشان را، خستگيشان را يادشان ميروند. بزرگتر هم نيستند كه بگوييم بزرگي ميكنند؛ همه همسن و سال هستند و از يك دانشگاه و از يك كلاس. پس چرا اينطوري هستند؟ شايد واقعا همان عجيب برايشان كافي باشد.
- نيامدن برايم سخت شده
بعضيها بار دوم، سوم يا حتي چهارمشان است كه با كاروان راهياننور به جنوب آمدهاند. يكي از كساني كه چهارمين سال است كه تجربه سفر جنوب را دارد؛ 4سال دانشجويي و 4سفر جنوب، ميگويد: «وقتي اولينبار بنر ثبتنام راهيان نور را در دانشگاه ديدم، يك حس كنجكاوي بود كه اينهمه درباره راهياننور ميگويند، بروم و ببينيم چه خبر است. اما آن سفر يكهفتهاي صرفا جهت كنجكاوي، يك راه ورود براي شناخت شهيدان براي من بود. من اصلا هيچكس از شهدا را نميشناختم؛ هرچه بود نهايتش به اسم يك اتوبان ختم ميشد اما اينجا واقعا برايم يك سبك زندگي جديد آورد».
- دوكوهه راز دارد!
دوكوهه براي همه ويژه است. وارد شدن به ساختماني كه يك زماني شهيد همت و شهيد متوسليان آنجا بودهاند و آنجا استراحت ميكردهاند، حتما ميتواند حس خوشايندي درست كند. براي همين است كه شبهاي دوكوهه پر از ستاره است و صبحهايش يكي از پرانرژيترين روزهاي اين سفر يك هفتهاي. هركس از ساختمان به سمت سالن صبحانه ميرود، سرحالترين است. انگار نه انگار كه چند روز است 7صبح بلند شدهاند و 12 شب خوابيدهاند.
- هر سال بايد بروم
يكي از همسفرها ميگويد:«آنقدر شيريني سفر اول زير زبانم مزه كرده كه واقعا نميتوانستم ببينم در فلان تاريخ، يك كاروان از دانشگاه ما به جنوب ميرود و من همراهش نيستم. حالا اين چهارمين سالي است كه نزديك عيد به اينجا ميآيم. شايد به اندازه سفر اول برايم جديد نباشد اما همين حضورم هم غنيمت است».