مادربزرگ خودش هميشه، اواخر اسفند راه ميافتد ميرود گلخانهاي، مغازهاي يا از دستفروشي يك بغل بنفشه و گلهاي ديگر ميخرد با كلي خاك و كود. بعد خانه مادربزرگ ميشود ماه. از كودكي همين بساط بود. خاله زهرا خبرمان ميكند كه بياييد كه روز گل و گلدان است. دايي حسن به مادربزرگ ميگويد: «بيا پيشنهاد بديم به دولت كه امروز رو به نام روز گل و گلدون نامگذاري كنند». عزيز از شادي و شور ما ميخندد يا از حرف دايي، نميدانيم. اما خوب ميدانيم كه هيچ روز گل و گلداني تاكنون جداي از شادي و شعف نبوده است.
گلدانهاي سال قبل را ميآورد ميگذارد توي حياط، نازشان ميكند، تشكر ميكند و ميگويد: «مرسي كه يك سال دلم رو شاد كرديد، مرسي كه يك سال رنگ و عطر داديد به زندگيمون». بعد خاك گلدانها را بيرون ميريزد. مادربزرگ اجازه نميدهد كسي بدون وضو به گلهاي جديد دست بزند. همه از بزرگ و كوچك مينشينند كنار حوض و آستينها را بالا ميزنند و وضو ميگيرند تا عزيز با آن مقنعه مخصوص نمازخواندنش از اتاق بيرون بيايد، با لباسي سفيد با گلهاي ريز صورتي. صلوات ميفرستد و خاك تازه در گلدان ميريزد و بعد يكي يكي نوهها گلها را برميدارند و دست عزيز ميدهند تا عزيز گل را ميان خاك فرو كند و بگويد: «نوه گلم، رضا، گل رو داده دستم، ميسپارمش به تو اي خاك، سبزش كن. رضاي منم ميسپرم به تو خدا» .
گلها را كه ميكارد، ميچيند روي طاقچه كنار ايوان، قدري آب ميريزد پاي همه گلدانها و بعد وقتي همه نشستهايم توي حياط، با پارچي آب ميآيد و خسته نباشيد ميگويد و مدام ميگويد: «بخوريد، دعاي نوروزي و بهروزي خوندم و فوت كردم بهش. بخوريد گلهاي من. نطلبيده مراده». آب را از دست عزيز كه ميگيريم انگار تازه ميفهميم كه نوروز دارد ميآيد.