با نام مردی که از بچگی همه رؤیاهایش را به تصویر کشید و برایشان یک جای مخصوص در نظر گرفت؛ «من رؤیاهایم را مثل یک فیلم میدیدم. وقتی یک چیزی را میخواهی باید صدایش را بشنوی. باید چشمهایت را ببندی و هیچ صدایی را نشنوی و هیچچیزی را نبینی جز تصویر زیبای رؤیایت را. من از کمبودهایم برای خودم رؤیا میساختم. رؤیاهایم را میدیدم. صدای دستها و تشویقها را میشنیدم. بوی مزرعه و باغها را حس میکردم. رؤیاهایم آنقدر برایم زیبا و عزیز بود که حسشان میکردم. هر شب و هر روز میخواستمشان. مال من بودند. مال من شدند.» بهنام محمودیِ والیبالیستِ سالهای پیش و عضو شورای شهر کرج این روزها، یک مرد رؤیاپرداز منطقی است. خودش میگوید او و رؤیاهایش دست هم را گرفتهاند و به اینجا رسیدهاند. به جایی که هر روزش پر از رؤیاست. پر از رؤیاهای منطقی و واقعی.
هیچوقت فکر نمیکردم ورزشکار شوم. اصلاً در ذات خانواده ما ورزش وجود نداشت. در بچگی هم رؤیای ورزشکار شدن نداشتم و هیچوقت خودم را یک ورزشکار نمیدیدم. رؤیاهای بچگیام هم فکر میکنم کمی عجیب بود. یکسری رؤیا بود که از طرف محیط و مدرسه و خانواده به من القا میشد. اینکه مثلاً رؤیاپردازي میکردم دکتر یا مهندس شوم یا یک آدم باسواد و پولدار هستم. اینها به نظرم رؤیای همه بچههاست. دوران بچگی من دوران جنگ بود. همه بچهها در رؤیاهایشان خودشان را خلبان میدیدند و میرفتند عراق را بمباران میکردند و برمیگشتند.
من هم همینطور بودم؛ اما بعضی وقتها رؤیایم عجیب بود. پدرم راننده کامیون بود و من خیلی دوست داشتم راننده کامیون شوم. در رؤیاهایم خودم را پشت فرمان کامیون میدیدم و دستمال هم دور گردنم میانداختم. یا وقتی بچه بودیم و میرفتیم روستا، دوست داشتم مثل پدربزرگم کشاورزی کنم. خودم را در رؤیاهایم میدیدم که مزرعهاي بزرگ و اسب و گوسفند دارم و صبحها میروم سرِ مزرعه و میوه میچینم و بیل هم میزنم. بعضی وقتها رؤیایم اینقدر زیبا هم نبود. مثلاً پدرم وقتی برای بردن بار از خواب بیدار میشد، مرا هم بیدار میکرد تا نان بگیرم. ساعت 4 صبح از خواب بیدار میشدم و تا ظهر در صف نان بودم تا 50 تا نان بگیرم و به خانه برگردم. آن زمان قبل از اینکه بخوابم، رؤیایم این بود که پدرم خواب بماند و مرا بیدار نکند. یا اینکه رؤیا میدیدم نانوایی خلوت است و من نفر اول، نانم را گرفتهام و برگشتهام توی رختخواب. بعضی وقتها هم رؤیاپردازي میکردم کاش خانوادهمان کمی خلوت میشد که من مجبور نباشم اینقدر هر روز در صف نان بایستم.
رؤیاهایم بسته به شرایط خانواده و درسم هر شب عوض میشد. هر شب یک رؤیای جدید داشتم. مثلاً من فوتبال هم بازی میکردم اما چون شرایط خانوادگیمان طوری نبود که از پس خرج و مخارجش بربیایم هیچوقت به آن فکر نکردم چه برسد به رؤیا. من پول خرید یک جفت کفش استوکدار را هم نداشتم، برای چه رؤیاپردازي الکی میکردم.
- رؤیای ملیپوش شدن از زیر پتو!
کمکم سنم که بالا رفت رؤیاهایم بیشتر و واقعیتر شد. ماه مبارک رمضان بود که با بچهها در محل یک طناب میبستیم و والیبال بازی میکردیم. شانس آوردم و استعدادیابی هم تازه شروع شده بود. به آموزشگاه دعوت شدم و بعد که بهترین والیبالیست آموزشگاه شدم به تیم ملی نوجوانان دعوت شدم. کمکم رؤیاهایم شکل جدیدی گرفت. دیگر دمدستی و راحت نبود. میدانستم مراحل سختی را باید طی کنم اما بعد از شش ماه به تیم ملی دعوت شدم. وقتی به تیم ملی نوجوانان دعوت شدم شب تا صبح خوابم نمیبرد. با اینکه تازه به تیم ملی نوجوانان دعوت شده بودم اما در همان شب اول تا صبح رؤیا میدیدم که یکی از بازیکنان تیم ملی جوانان و بزرگسالان هستم.
من هم فوتبال بازی کرده بودم و هم کونگفوکار بودم اما هیچوقت در آن رشتهها رؤیایی نداشتم. برای اینکه شرایطش را نداشتم برای همین از همان شب اول شروع کردم به رؤیاپردازی. رؤیایی که دیگر مهمترین هدف زندگیام شده بود. سال 72 پدیده تیم ملی شدم. سال 74 هم اولین مسابقات برونمرزیام با جوانان بود که به ویتنام رفتیم. از همانجا بود که شکل و شمایل رؤیاهایم عوض شد. دیگر رؤیايم این بود که باید بروم تیم ملی بزرگسالان و روی سکو بروم و کاپ بگیرم. رؤیايم این بود که باید بهترین باشم.
وقتی به تیم ملی بزرگسالان دعوت شدم، رؤیايم این بود که چهره باشم. هر جا میروم کاپ دست من باشد. به این رؤیا که رسیدم دیگر رؤیايم این بود که لژیونر بشوم؛ یعنی وقتی میگویم رؤیا داشتم یعنی این تصویر را میدیدم. تا وقت گیر میآوردم به رؤیاهایم فکر میکردم. مثلاً خودم را در لیگ ایتالیا میدیدم. آرزویم دیدن جیانی و گاردینی و زورِزی بود. آن زمان اینها بهترین بازیکنهای دنیا بودند. من با عکس جیانی و گاردینی زندگی میکردم. همیشه خودم را میدیدم که کنارشان قدم میزنم یا در زمین تمرین میکنم یا به رستوران رفتهایم و داریم با هم غذا میخوریم. آن زمان من هنوز به ایتالیا نرفته بودم؛ اما خودم را کنارشان میدیدم؛ یعنی با اینکه خیلی رؤیای بزرگی بود اما برایم غیرممکن نبود.
همیشه میگفتم تو به اینجا رسیدهای. بهترین بازیکن آسیا شدهای. چرا نتوانی به ایتالیا بروی؟ رؤیای قشنگی بود. از آن رؤیاها که وقتی یادش میافتادی یا به آن فکر میکردی یک لبخند هم روی لبت مینشست؛ اما شد. من به ایتالیا رفتم و کنار جیانی هم بازی کردم. وقتی برای اولین بار دیدمش، به او گفتم من با عکس شما زندگی میکردم اما حالا کنار شما هستم. زورِزی همان روز پیراهنش را به من داد. کمکم افتادم در مسیر تحقق رؤیاهایم. اولین شبی که در ایتالیا بودم تا صبح گریه میکردم و از خوشحالی و واقعی شدن رؤیايم نمیتوانستم بخوابم؛ اما شده بود. رؤیايم حقیقی شده بود. من همه مراحل زندگیام را همینطوری و با واقعی شدن یکیيکی رؤیاهایم طی کردم و جلو رفتم.
رؤیای دکترا گرفتن
بعدازاینکه از ایتالیا برگشتم و کمکم دوران والیبالم تمام شد و با ورزش خداحافظی کردم، رؤیای جدیدی داشتم. این بار دلم میخواست درسم را ادامه بدهم و دکترا بگیرم. رؤیايم این بود که مدیریت ورزش بخوانم. دلم میخواست به مردم کمک کنم. به ورزش شهرم. به جوانهای شهرم. دلم میخواست با علم و دانش این کار را انجام بدهم. نمیخواستم فقط حرف بزنم و بگویم این کار را انجام میدهم و... من یا یک کاری را انجام نمیدهم یا اگر انجام میدهم، باید به بهترین شکلش باشد. برای همین دکترا خواندم و حالا فقط امتحان جامعش مانده. میخواهم همه کارهایم علمی و درست باشد. این رؤیا را هم داشتم.
- اکران هر شب رؤیاهای بهنام!
همیشه رؤیاهایم را طوری تصور میکنم که به آن رسیدهام. مثلاً یکی از رؤیاهای من این بود که با بچههای تیم ملی کنار دریای مدیترانه قدم میزنیم و حرف میزنیم و میخندیم. هر وقت حالم خوب بود به آبشار نیاگارا فکر میکردم. یا وقتی حالم خراب بود و شکستی داشتم، خودم را کنار آبشار نیاگارا میدیدم. همه اینها اتفاق افتاد. هم کنار دریای مدیترانه با بچههای تیم ملی قدم زدم و هم کنار آبشار نیاگارا ایستادم. من حتی صدای آب را هم تصور میکردم. هر شب این تصویرها را برای خودم مرور میکردم. بدون کموکاست. هر شب هرچه رؤیا داشتم را مرور میکردم. وقتی به آن رؤیا میرسیدم و واقعی میشد یاد زمانی میافتادم که رؤیا میبافتم. آن زمان بهترین لحظه زندگیام بود. حس خیلی خوبی است که وقتی به رؤیایت میرسی و آن را در اختيار میگیری، یک حس پیروزی فوقالعادهای است. اینکه همه آن رؤیاها واقعی شده و حالا در دست توست. آن فیلمی که هر شب برای خودت اکران میکردی، حالا واقعی است و تکتک لحظههای زندگیات را در برگرفته.
- رؤیای واقعی نان بربری و قدم زدن با پدر و مادر
من در ایتالیا غریب بودم. با اینکه رؤیايم بازی در لیگ ایتالیا بود اما دوری از خانواده خیلی برایم سخت بود. 9 ماه بود که خانوادهام را ندیده بودم. شبها که میخواستم بخوابم این رؤیا را داشتم که دارم لباسها و سوغاتیها را جمع میکنم. میرسم به کرج. صبح زود است. هوا گرگومیش شده. با پدرم و مادرم میرویم نان بربری میخریم و تا خانه پیاده میرویم. من تکتک این اتفاقها را در رؤیاهایم میدیدم. باورم نمیشد، درست مثل همین برایم اتفاق افتاد. ساعت 5 صبح رسیدم ایران. خیلی خسته بودم اما به پدرم گفتم برویم نان بربری بخریم و تا خانه با هم گپ بزنیم. مادرم هم با ما پیاده آمد. یک مسیری بود در مهرشهر کنار باغ سیب. حتی در رؤیايم آن بو را هم حس میکردم. بوی درختهای سیب. بوی سبزه و گلهای کنار خیابان؛ یعنی اینقدر این رؤیا برایم واقعی بود.
- رؤیایی دارم؛ رؤیای واقعی
بعضی از رؤیاها دستیافتنی نیست. من اصلاً وقتم را برای رؤیاهای محال و تخیلی نمیگذارم. مثلاً اینکه یک جت داشته باشم و بروم بالای آسمانها ویراژ بدهم و... من اهل رؤیای الکی و خندهدار نیستم؛ اما رؤیاهای قشنگ هم زیاد دارم. مثلاً یکی از رؤیاهایی که همیشه گوشه ذهنم هست و همیشه میبینمش این است که دشتهای قزوین و سمنان و قم را احیا کردهایم. آبهای سطحی را جمع کردهایم و مشکل کمآبی وجود ندارد. این رؤیا را میبینم که مردم این شهرها با آن آبهای جمعآوریشده کشاورزی میکنند. حتی موقع برداشتِ محصول را هم میبینم. میبینم مردم شاد و خوشحال در دشت و کنار دریاچهها قدم میزنند. در رؤیايم میبینم که دریاچه ارومیه دوباره جان گرفته. مردم ارومیه خوشحالاند. کشاورزها خوشحال هستند. من خودم عاشق کشاورزی هستم. این رؤیا را میبینم که خودم کنار آنها مشغول کار هستم. این رؤیاها یعنی اشتغالزایی؛ یعنی اگر این دریاچهها دوباره برگردند به طبیعت کار درست میشود جوانها سر کار میروند. رؤیا همین است دیگر.
- این مردمِ منطقی ژاپن
به نظرم ژاپنیها مصداق واقعی یک رؤیا و یک تصویر ذهنی دستهجمعی هستند. من چند بار به این کشور رفتهام. مردمش هیچی فرقی با مردم ما ندارند فقط خیلی آدمهای منطقی و وقتشناسی هستند. نه اینکه رؤیا نداشته باشند که اگر نداشتند به اینجا نمیرسیدند. رؤیاهایشان منطقی و در راستای رشد کشورشان است. رؤیاي فردی دارند، رؤیای دستهجمعی هم دارند. ژاپنیها به نظرم کارخانه رؤیاسازی دارند اما رؤیاهای دستیافتنی. ما هم اگر بتوانیم این طرز فکر را در جامعه راه بیندازیم، خیلی زود میتوانیم پیشرفت کنیم. ما نباید بگذاریم این رؤیاها هرز برود. مثلاً من در کار استعدادیابی والیبال و مربیگری والیبال هم هستم. همیشه به بچهها میگویم به رؤیاهایتان فکر کنید. آدم بدون رؤیا یعنی یک آدم بیهدف.
وقتی رؤیایی نداشته باشی هدفی هم پیدا نمیکنی که به آن برسی. به نظر من یک رؤیای خوب، پایه و اساس یک زندگی موفق است؛ یعنی تکلیفت با خودت روشن میشود. دیگر میدانی کجا میخواهی بروی. چهکار میخواهی بکنی. زندگی یعنی همین؛ یعنی يك زندگي پر از رؤیا که تو را دنبال خودش میکشد، وگرنه چه انگیزهای میتوان برای زندگی پیدا کرد. من همیشه برای رسیدن به رؤیاهایم تلاش کردهام؛ یعنی از جان مایه گذاشتهام. شبها از دستدرد و پادرد تا صبح ناله کردهام؛ اما رؤیايم آنقدر شیرین بوده که تمام اینها را به جان خریدهام.
- رؤیایی که تا امروز به آن نرسیدهام، اما میرسم
یکی از رؤیاهایی که چند سالی است ملکهي ذهنم شده این است که یک مزرعه و ویلای بزرگ بالای کوه داشته باشم. یک اصطبل پر از اسب و یک آغل پر از گوسفند. ایتالیا که بودم هر وقت در مزرعهای قدم میزدم، خودم را میدیدم که با همسر و بچههایم در مزرعهاي بزرگ و خانه ویلایی خیلی شیک بالای کوه زندگی میکنیم. صبحها با صدای اسبها از خواب بیدار میشوم و با بچههایم در مزرعه میچرخیم و صدای خندههایمان همهجا را میگیرد. این رؤیایی است که تا امروز به آن نرسیدهام؛ اما من همه تلاشم را میکنم تا بتوانم به این رؤیا هم برسم. من تا امروز به بیشتر رؤیاهای زندگیام رسیدهام، باید به این هم برسم. من با کشاورزی آرامش پیدا میکنم. این آرامش چیزی است که باید به آن برسم. در حال حاضر یک باغ کوچک دارم و گاهی برای خودم کارهایي انجام میدهم، اما آن رؤیا خیلی فرق دارد.
- رؤیاهایم را دوره میکنم
مرور رؤیاها برایم همیشه جالب است. همیشه در مرور رؤیاها، رؤیاهای جدیدی پیدا میکنم. مثلاً وقتی با تیم ملی مقام میآوردیم و روی سکو میرفتیم یاد رؤیایی میافتادم که میخواستم به تیم ملی دعوت شوم. همانجا روی سکو رؤیا میدیدم که بروم ایتالیا. ایتالیا که رفتم یاد آن روزی افتادم که رؤیايم این بود در لیگ ایتالیا بازی کنم و مشهور شوم و همه مرا در این کشور بشناسند؛ که شناختند. آن زمان وسایل ارتباطی مثل امروز نبود. فقط یک یاهو بود که آن را هم خیلیها نداشتند. بچهمحلهایم برایم نامه مینوشتند و ماهی یکبار تلفنی با پدر و مادرم حرف میزدم. یکبار که خیلی دلم گرفته بود و دلتنگ بودم در مسیر باشگاه یک کیف پر از پول و کارت اعتباری پیدا کردم.
کیف را تحویل باشگاه دادم و مشغول چک کردن ایميلهایم شدم که دیدم یک ماشین پلیس آمد. با انگلیسی دستوپاشکسته به سؤالهایشان جواب دادم. فردای آن روز معروفترین روزنامه ایتالیا به اسم گازتا دلو اسپورت تیتر زد «دست الله در ایتالیا». ایتالیا دزد و جیببر زیاد دارد و برایشان خیلی جالب بود که یک کیف بیصاحب را پیدا کردهام و تحویل پلیس دادهام. این کار بازتاب عجیب و جالبی برای من و همه مسلمانهای ایتالیا داشت. همین باعث شد که مردم ایتالیا مرا بشناسند. رؤیای من این بود که به ایتالیا برسم. بعد در مرور رؤیايم این تصویر را داشتم که مردم ایتالیا مرا بهخوبی یاد کنند و همه این اتفاقها افتاد.
- رؤیای سیاست نداشتم و ندارم
من هیچوقت دلم نخواسته که یک مرد سیاسی باشم؛ یعنی به نظرم هیچوقت ورزشکاران نمیتوانند سیاستمدارهای خوبی باشند؛ اما من همیشه دغدغه مردم را داشتم. دلم میخواستم به مردم شهرم کرج کمک کنم. من در این شهر بزرگ شدهام و باید به مردمی که مرا باور کردند و قبول داشتند، کمک میکردم. برای همین نماینده شورای شهر شدم و با رأی بالایی هم انتخاب شدم. این نشاندهنده اعتماد مردم به من بود. من هم هیچ ادعایی ندارم؛ اما به دلیل اینکه در دانشگاه دکترای مدیریت میخواندم، میخواستم بهصورت عملی مدیریت را تجربه کنم. برای همین وقتی دیدم من فرزندِ این شهرم نماینده شورای شهر شدم. باز هم تأکید میکنم من وارد سیاست نشدم.
رؤیایم سیاسی شدن نبود. رؤیاي من کمک به مردم شهرم بود. گفتم رؤیاهایم مرحلهبهمرحله شکل میگیرد. وقتی درس خواندم و به دکترا رسیدم، گفتم خب، حالا وقت این است که به مردم شهرم کمک کنم. در دانشگاه تئوری مدیریت را خواندم، اینجا حالا عملی آن را انجام میدهم. به نظرم شورای شهر جزو سیاست نیست. شورا نماینده مردم است. برای پیگیری مشکلات و حل آنها اینجا آمدهام. شعار نمیدهم. هیچوقت خودم هم فکر نمیکردم اینطوری به دغدغههای مردم فکر کنم. حالا رؤیايم حل کردن مشکلات مردم است. سعي میکنم یک قدم برایشان بردارم. برای همین هم هست که اینجا ماندهام. روزهای اول خیلی برایم سخت بود اما حالا دوباره در دل رؤیاهای قدیمیام، یکسری رؤیای جدید پیدا کردهام.
- جای رؤیاهایم اینجاست، روی قلبم
به نظرم همه رؤیاهای من مجموعهای از کمبودهایم بودند که شکلِ واقعی به خود گرفتند. مثلاً من دلم میخواست برای خودم خانهای داشته باشم چون نداشتم. دلم میخواست پول داشته باشم چون نداشتم. دلم میخواست مرا با انگشت نشان بدهند چون کسی مرا نمیشناخت. همه رؤیاهایم برایم عزیز و دوستداشتنی هستند. رؤیاهای واقعی که برای من موردتوجه بودند، شاید برای فرد دیگری اصلاً ارزشی نداشته باشند اما براي من عزیز و دوستداشتنی هستند. برایشان یک جای به خصوصی در نظر گرفتهام. یک جای امن. من با رؤیاهایم و تلاش برای واقعی کردن آن رؤیاها حالا به اینجا رسیدهام. اجازه ندادم رؤیاها یک آرزوی دستنیافتنی باشند. من به آنها بها دادم، آنها هم ارزش مرا بالا بردند. هیچوقت هم از رؤیاپردازی دست برنمیدارم. کلی رؤیا هم برای سال 95 دارم.