اين، حال اين روزهاي مريم خانم است. يكماه قبل سراغ او و 5فرزندش را در خانهاي روستايي گرفتيم؛ خانهاي 30متري با سقف چوبي فرسوده، يك بخاري نفتي و چند تكه اثاث و ظرف كه همه وسايل زندگيشان را تشكيل ميداد و البته، جاي پدري كه خالي بود و تصادف امانش نداد تا لااقل تولد دوقلوهايش را ببيند. بلافاصله پس از درج گوشهاي از رنج اين خانواده، باران محبتها باريدن گرفت و نتيجه آن، يافتن سرپناهي تازه در كمتر از 15روز شد.
خانه امروزشان شباهتي با منزل سابقشان ندارد. هر چند استيجاري است و مادر، همچنان نگران آتيه بچهها و پرداخت كرايه خانه است اما باز لابهلاي صحبتها، بهخودش نهيب ميزند كه «خدا بزرگ است؛ تا اينجايش را كه درست كرده، نميگذارد ما دوباره آواره شويم». اين خانه، 30كيلومتري از روستا و خاطرات آزاردهندهاش، فاصله دارد. ديگر لازم نيست نگران بچهها باشد و وقتي براي بازي به كوچه خاكي و پر از گل و لاي پا ميگذارند دائم سراغشان را بگيرد تا مبادا سگهاي ولگرد به آنها آسيبي رسانده باشند. حالا حياط خانه جديد، محلي امن براي جنب و جوش بچهها شده است.
از پنجرههاي بزرگ هال، نور خورشيد به داخل اتاق آمده و 2 نوزاد را در حصار روشنايي و گرماي مطبوعش قرار داده است. اين دو كه 3ماهگيشان را سپري ميكنند آنچنان شبيه هم هستند كه تشخيصشان از يكديگر حتي براي مادر هم دشوار است. لباسهاي متفاوت به تنشان پوشانده با اين حال مشغله نگهداري از آنها طوري است كه گاهي فراموش ميكند لحظاتي پيش به كداميك شير داده و كداميك گرسنه است. به قول قديميها، آب زير پوستشان دويده است و مريم خانم، علت آن را بهبود تغذيه خودش و شيرخشكهايي ميداند كه باز هم با كمك خيران، به موقع به دادشان رسيد. گويا بناست يكي از سازمانهاي حمايتي استان بالاخره تأمين شيرخشك بچهها را تقبل كند. با وجود اين هنوز خبري جدي در دست نيست. مادر همچنان اميدوار است بهخصوص از وقتي كه مجتبي، يكي از دوقلوها را نزد پزشك متخصص برده و فهميده كودكش سالم است و خس خس سينهاش، مسئلهاي جدي نيست.
- رؤياهاي محقق شده
زهرا، فرزند بزرگ خانواده كه با تمام بزرگ بودنش، 11سال بيشتر ندارد، در تمام لحظات گفتوگو شادمانه لبخند ميزند؛ لبخندي كشيده كه از زير چادر گلدار صورتياش كاملا نمايان است.
كلاس پنجم را در همان مدرسه روستا، به اتمام ميرساند و از سال آينده، تحصيل را در مدرسهاي حوالي خانه فعليشان ادامه ميدهد. آرزويش را فراموش نكرده است؛ اينكه خوب درس بخواند و بشود خانم پليس. در اين چندماه آنقدر معجون نبودن پدر، تنهايي مادر و تولد دوقلوها آن هم با چاشني تنگدستي، برايش تلخ بوده است كه تغيير محل سكونت و جدايي از دوستان و همبازيهاي قديمي برايش معنايي ندارد.
ساغر 7ساله هم حال مشابهي دارد. چند روز پيش از عيد همراه يكي از خيران مورد اعتماد، به خريد رفته و چند دست لباس را با انتخاب خودش خريده؛ و اين براي كودكي در سن او، رسيدن به آخر خوشياست. با شادي به داخل اتاق ميدود تا خريدهايش را بياورد. مادر ميگويد چند شب پيش، از سر ذوق، لباسها و كفش نو را كنار بالشاش چيده و بعد آرام خوابيده است. ساغر خجالتي است و حرف زدن، برايش چندان خوشايند بهنظر نميآيد. سؤالاتمان را مانند سري قبل با تكان دادن سر جواب ميدهد. ولي از برق نگاه و خندههايي كه از چهره معصومش حتي براي ثانيهاي محو نميشود، ميتوان به حال خوش دلش پيبرد. چوب لباسياش را ميآورد و نشانمان ميدهد. يك پيراهن با تنه سفيد و دامني پر از گلهاي سبز و نارنجي و چند تكه لباس ديگر، همه آن چيزي است كه باعث شده او اين روزها در عوالم كودكياش نه روي زمين، بلكه روي ابرها راه برود.
- اشك شوق
حرف زدن براي مريم خانم، مادر بچهها، كار آساني نيست. حرفهايش طعم اشك دارد. بريده بريده چند كلمهاي ميگويد و گريه امانش نميدهد. گريههايش نه از سر اندوه، كه چيزي است شبيه سجده شكر. خوشحال است از اينكه ديگر روستا و جاده آن، همان جايي كه شوهرش تصادف كرد و روي آسفالت داغش جان سپرد را نميبيند و خاطره مرگ دردناك او هر روز پيش چشمانش رژه نميرود. 2 نوزاد بيدار ميشوند و همزمان گريه ميكنند. با مهارت آنها را آرام ميكند و ادامه ميدهد:«اصلا در خواب هم اين روزها را نميديدم. باورم نميشود كه در اين مدت كوتاه زندگي من و 5 يتيمام اينگونه...» باز گريه ميكند و با گوشه چادر رنگي، اشكهايش را پاك ميكند. دائم دعا ميكند؛ دعاهايي از ته دل، در حق كساني كه هر آنچه توانستند كردند تا شبهاي زندگي فرزندانش جاي خود را به روشنايي روز بدهد. كساني كه از راههاي دور و نزديك با خواندن روزنامه، به آنها سر زدند، مايه قوت قلب شدند و اين حس را به قلبش سرازير كردند كه ديگر تنها نيست. كيان، پسرك شيرين خانواده، كه 19ماهگياش را در اين خانه آغاز كرده است از فرصت گفتوگوي مادرش با ما نهايت استفاده را ميكند تا شيطنتهايي را انجام دهد كه در حالت عادي مجاز به انجام آنها نيست؛ لحظهاي سراغ بخاري ميرود و با كنجكاوي دريچه آن را باز ميكند، لحظه ديگر قندان را بر ميدارد، دست كوچكش را پر و روانه دهانش ميكند، چند ثانيه بعد بيتوجه به گريههاي برادر نوزادش، شيشه شير او را بر ميدارد و در نهايت كه تصميم ميگيرد انگشتش را در چشم او فرو كند، مادر مانعش ميشود. به آرامي فرزندش را ميبوسد و به سمت حياط و بازي با دوچرخه نارنجي هدايت ميكند كه هديه يكي ديگر از خيران است. چند روز ديگر قرار است خيرانديشي ديگر، كيان را به خريد عيد ببرد و با پوشاندن لباسهاي نو به تن او، زيبايي كودكانهاش را دوچندان كند.
- بوي بهار
ديگر خبري از سايه تاريك اندوه و نداري در اين خانه نيست و جاي خود را كاملا به اميد سپرده است. گريههاي پيوسته 2 نوزاد اجازه نميدهد كه مريم خانم براي بدرقهمان به حياط بيايد. ميگويد: «اگر دستتان به خيراني ميرسد كه به حال من و بچههايم رحم كردند، سلامم را برسانيد و بگوييد كه هيچ طور نميتوانم محبتشان را جبران كنم. اين كار را به خدا سپردهام و ميدانم كه ميداند چطور خدايي كند. همه كاري كه ميتوانم انجام دهم اين است كه بچهها را درست تربيت كنم و تحويل جامعه بدهم. بگوييد از اينجا به بعد هم با دعاهايشان تنهايم نگذارند».
بوته ياس داخل باغچه، جوانه زده است و آمدن بهار را خبر ميدهد. نوروز از راه رسيده و عطر گلهاي سفيد ياس، فضاي خانه را بغل خواهد كرد. نماي آخر ديدار ما با اين خانواده، چهره خندان ساغر است كه پا به پايمان تا دم در آمده و دستهاي كوچكش را با شادي برايمان تكان ميدهد.