برخي ناسازگاري را بسيار خوب آموختهاند و در زندگي خبري از نقطه مقابل آن يعني سازگاري نيست. اما موضوع سازگاري وقتي موضوعيت پيدا ميكند كه چيزي خلاف ميل ما رخ دهد؛ چه در خانواده و چه در جامعه. شما اول ازدواج معيارهاي زيادي داشتيد و با اين ذهنيت كه اين خانم يا اين آقا اين ويژگيها را دارد با او ازدواج كرديد؛ فرض هم بگيريم كه طرف مقابل در جلسات خواستگاري گفت كه من اين ويژگيها را دارم، يا داشته و بعد از ازدواج از بين رفته و يا از اول نداشته، فكر كرده داشته و به شما گفته كه دارم؛ هر چه باشد... الان بعد از ازدواج ميفهميد كه مسئلهاي كه خيلي برايتان مهم بوده در همسرتان نيست. اينجا شما بايد با يك پروسه زمانبر حتي چهارساله، براي تغيير اوضاع تلاش كنيد. زود هم نميتوان تغيير داد. بعضي از مسائل هست كه چندسال وقت ميبرد تا آن خصلت را در فرد عوض كنيم.
بالاخره آدم خيلي از چيزهايي را كه ميخواهد در اختيارش نيست و بايد به مرور زمان ايجاد كند. آنچه در زندگي ايجاد ميشود بهمراتب لذتش از آنچه بوده، براي انسان بيشتر است. فرض كنيد پسري خانه داشته باشد و با خانمي ازدواج كند يا اينكه زن وشوهر با همديگر با تدبير بهتدريج خانهدار شوند. خانهاي كه محصول زحمات شما دوتاست بهمراتب لذت زندگي در آن بيشتر از خانهاي است كه اين آقا قبل از ازدواج داشته است.
خصلتهاي اخلاقي هم همينطور است. بله ما بايد اول ازدواج حواسمان را جمع كنيم و تا آنجا كه ميشود آن معيارهايي كه ميخواهيم تحقق پيدا كند. ولي ممكن است بعد از ازدواج بفهميم كه بخش زيادي از آنها نيست، ميبينيم كه آنچه ما فكر ميكرديم نيست و يا حتي بعضي از معيارها را ما به آن دقت نداشتيم و بعدا متوجه شديم كه بايد باشد ولي حالا نيست. نخستين وظيفهمان اين است كاري كنيم كه به مرور زمان آن خواسته ما ايجاد شود. اگر بتوانيم ايجادش كنيم خيلي خوب است اما اگر من هر تدبيري به خرج دادم نتوانستم ايجادش كنم بايد بدانم همسر من همين است. سازگاري يعني اينكه من او را با همان عيبش بپذيرم.