از یک صبح ابری پرت شدم به عصر تابستانی که روی پلههای سنگی خنک، قاشققاشق بستنی کاکائویی میخوردم. ورق که زدم، دیدم سر کلاس، خطهای روی پیشانی معلم فیزیک را میشمارم.
کنار بخاری برگهی هلو میخوردم و به ساختمانهای غولآسای طوسی اطراف زل میزدم. صبحِ شبهای بارانی، با دقت راه میرفتم که مبادا قاتل یک کرم خاکی شوم.
موهای شل بافتهشدهام زیر مقنعه اذیت میکردند، ولی حاضر نمیشدم دفعهی بعد سفت ببافم. بسکتبال نگاه میکردم و برای سه امتیازیها دستم را مشت میکردم.
همهی اینها را من انجام داده بودم و فقط دفترم خبردار بود. 365 برگ تمام!
همهشان را دوباره خواندم. یک سال تمام در یک ساعت و نیم جا گرفت. در یک دفتر با جلد سرمهای. کش دفتر را دورش انداختم. آرام گفتم این هم از این...
دفتر تازهام جلدش قرمز است. دوستش دارم مثل این سال نو. ورقهایش بوی میخک میدهد. دفتر شما چه بویی میدهد؟ سنبل؟ شببو؟ رز؟
فریدا زینالی، 16ساله
خبرنگار افتخاري از تبریز
عكس: فاطمه لاجوردي، 14 ساله، خبرنگار افتخاري از تهران
- بينقطه
من سالمم هنوز/ ویرگول/ زیر بار درس و مدرسه و کتابخونه و کتاب تست و مشق معلم له نشدم/ نقطه/
دلم براتون تنگ شده/ سه نقطه/
حتی تو این چندوقته وقت نکردم که همشهری رو بخرم/ نقطهویرگول/ انگار یادم رفته که نقطهي ثقل هفتههای من پنجشنبه بود/ نقطه/
ولی حتماً کاری ميكنم که بعد کنکور وقتی بهتون زنگ زدم یا اومدم دفتر دوچرخه سربلند بگم که بعد از این همه مدت بیخبری با خبرهاي خوب اومدم/ نقطه/
شما هم برام دعا کنید / نقطه/
امیدوارم حال همهتون خوب باشه/ پرانتزباز/ مخصوصاً شمایی که داری این پیام رو میخوني/پرانتز بسته/
دوستتون دارم یه عالمه خوب خوب باشید/ این جمله تا ابد بينقطه باقي میمونه/
مريم رضايي از تهران