در «تحليل رفتار متقابل»، رفتارهاي هر فرد، فقط در تقابل با ديگر افراد آن جامعه است كه معنا دارد. يك جامعه شكل گرفته، افراد را به سمت نقشها هُل ميدهد و در برابر تغيير نقش آنها- حتي نقشهاي منفي- مقاومت ميكند و جالب آنكه فيلم «ابد و يك روز» جدا از ويژگيهاي هنري و سينمايي آن، نمايش بينظيري از «تئوري بازيها» ست. فيلم درباره خانوادهاي است كه در انتظار ازدواج دختر كوچك خانواده (سميه) هستند، اما با اتفاقاتي كه ميافتد، جنبههاي نهفتهاي از روابط افراد آشكار ميشود...
نقش «معتاد»: محسن - برادر وسط خانواده - در ابتدا با اتاق آشفتهاش روي پشتبام، معرفي ميشود، درحاليكه خواهر و برادرش در حال بازسازي اتاق او هستند تا هنگام بازگشت از كمپ ترك اعتياد، زندگي جديدي را شروع كند. بعد از بازگشتش معلوم ميشود كه در جاي جاي همين خانه ظاهراً «پاك»، موادمخدر جاسازي شده و بزرگترين بسته محتوي شيشه را «مادر» براي او كنار گذاشته است! بنابراين در اين فيلم، اعتياد صرفاً امري «شخصي» نيست، بلكه در ساختار خانواده، عواملي هستند كه فرد را به اعتياد سوق ميدهند.
نقش «عاقل»: برادر بزرگتر (مرتضي) با بازي پيمان معادي با نقشههاي ظاهراً عقلانياش، به خانواده اميد ميبخشد: به كمپ فرستادن «معتاد»، نقشه فلافل فروشي و پروژه ازدواج سميه، كه البته همگي به نوعي به شكست ميانجامند. «عاقل» با تظاهر به خيرخواهي، خانواده را با خود همراه ميسازد و در پشت آن، اهداف شخصي خودش را دنبال ميكند: آرزوي تصاحب معشوق...
نكته مهم اين است كه اعضاي خانواده، بسياري از واقعيتها را راجع به «عاقل»، ناديده ميگيرند (چون نياز دارند كه فردي باشد كه تظاهر به دانستن كند) اين چشمپوشي را وقتي ميفهميم كه «معتاد» مسئله گرفتن شيربها توسط «عاقل» از داماد افغاني را مطرح ميكند و به همه ميگويد كه «شما هم ميدانستيد ولي جرأت گفتن آن را نداشتيد».
نقش «ناجي» يا «قرباني» : سميه (كوچكترين دختر خانواده) با بازي پريناز ايزديار نقش «ناجي» را دارد. او نهتنها «تر و خشك كردن» مادر را بهعهده گرفته، بلكه انجام جزئيترين امور خواهران و برادران ديگر (آوردن چاي و صبحانه) به او محول شده است.
نقش «ناجي»، بههمراه خود نقش خطرناك «قرباني» و «طلبكار» را هم ميآورد؛ نقشي كه ديگران هم به او القا ميكنند:«تو حيفي!...» يا «خودت رو نجات بده و برو».... نقش «ناجي»، بيشتر از ساير نقشها براي خود فرد لذتبخش است.مهمترين تعليق فيلمنامه هم مربوط به «ناجي» ميشود: خطر رفتن «ناجي» از خانواده كه در انتهاي فيلم، وقتي سميه وارد خانواده خواستگار ميشود [كه با فضاي بسته و ناآشنا و محدود، ولي مرفه و مهربان و آرام در داخل يك اتومبيل نمايش داده ميشود: جايي كه براي او تنگ است و به او فضايي براي بازي نميدهد]، «ناجي» با ديدن برادر كوچكتر در آرايشگاه به ياد نقش ناجي گرياش ميافتد و به خانواده بر ميگردد و اينجاست كه بزرگترين درام داستان شكل ميگيرد: افراد اين خانواده محكومند كه تا «ابد و يك روز» در اين نقشها بمانند چون بازي در آن نقشها جايي براي هويت فرديشان باقي نگذاشته است.
نقش«فراموش شده»: ليلا - دخترِ ماقبلِ آخر- مجرد است و حضور چشمگيري در مناسبات و بحرانهاي خانواده ندارد. در اين خانواده هرگز كسي به او حق نميدهد و عرصهاي براي نمايش او فراهم نيست، تا وقتي كه «فراموش شده»، شغلش را (كه بهنظر ديگران شغل مناسبي است)، رها ميكند و تعداد زيادي گربه را براي مراقبت به خانه شلوغ و متراكم ميآورد و بالاخره ميتواند به بهانه داشتن درآمد و كار، هم راهي براي «ابراز وجود» و «ديده شدن» پيدا كند و هم با سلب آسايش ديگران، خشمش را بهگونهاي قابلقبول تخليه كند!
نقش «نابغه»: نويد (برادر كوچكتر) نمرات درخشاني داشته و توسط خانواده براي ثبت نام در مدرسه تيزهوشان تشويق ميشود. «نابغه»، قرار است محققكننده همه آن چيزهايي باشد كه افراد خانواده نداشته و آرزويش را دارند. با وجود اين هيچكس براي اينكه «خود او چه ميخواهد؟» ارزشي قائل نيست و او هم درست مانند «فراموش شده» در اغلب تصميمگيريهاي مهم خانواده غايب است و فقط زماني خواست او مهم ميشود كه «ناجي» در مييابد كه «نابغه» هم نياز دارد كه توسط او نجات داده شود.
نقش «كنترلگر نامحسوس» يا «صحنه گردانِ پنهان»: نقش «مادر»، مديريت كردن و تداوم بخشيدن نقشهاست.مثل وقتي كه «معتاد» از كمپ بازميگردد و معلوم ميشود مادر مقادير زيادي شيشه براي او نگه داشته است. قدرتمندترين ابزار مادر، از طريق ايفاي نقش «ناتوان» است. البته در ميانههاي داستان مشخص ميشود كه او خيلي هم ناتوان نيست و اين صرفاً يك نقش است، مثلاً وقتي با واكرش از پلهها به چابكي بالا و پايين ميرود!! مادر با ايجاد احساس گناه و دلسوزي و عذاب وجدان، ديگران را كنترل ميكند. ميتوان حدس زد كه مادر در گذشته نقش «ناجي» و يا «طلبكار» را داشته است.
لايه لايه بودن احساسات: احساساتي كه در اغلب لحظات فيلم رد و بدل ميشود عمدتاً ابراز خشم، انتقادكردن صريح، نقزدن و غرزدن است. ولي هميشه ميشود پشت اين «نقادي»، حس «دوست داشتن» و «تعلق» را يافت. بيننده ممكن است در ابتداي فيلم - زماني كه هنوز به «زبان ويژه تبادل احساسات» در اين خانواده ناآشناست- متوجه اين نياز براي دوست داشتن و دوستشدن را نشان ميدهند. مثلاً محسن (معتاد) وقتي خطرِ از دست دادن سميه را احساس ميكند، به شيوه خودش و در عين حال بسيار شجاعانه از تمام توانش براي نگهداشتن او استفاده ميكند. جالب اينجاست كه اعضاي خانواده با اين «احساسات پنهان» آشنا هستند و به همين علت است كه پرخاشگريهاي داخل خانواده، نابودكننده و خطرناك بهنظر نميرسد.
حس تعلق: اين خانواده گرانشي دارد كه بازيگران نقشهاي مختلف را مدام بهخود جذب ميكند و بهرغم اينكه شديداً ناباورانه و پر از خشونت و انتقاد بهنظر ميرسد، هيچكس تمايل يا توانايي براي خروج از جاذبه آن را ندارد. در نهايت آنچه در «ابد و يك روز» عيان است، قرباني شدن «خواست فردي» به نفع نيازهاي يك جامعه آسيب زاست. در اين سيستم، نهتنها «معتاد»، بلكه حتي «ناجي» و «نابغه» هم شانسي براي فرار از چارچوبي كه جامعه به آنها تحميل كرده است، ندارند. تمام اين اتفاقات در خدمت اين است كه «چراغ خانه روشن بماند» همان مفهومي كه نماي پاياني فيلم هم بر آن تأكيد دارد.