زهرا، دختري 10ساله، با چهرهاي بشاش، دستهايي كه خشكي روي آنها نقش بسته (خشكي حاصل از سرماي آب و بازي با خاك) از مشكل پدر ميگويد. با آنكه سن و سالش هنوز در حد درك اين مسائل نيست اما به خوبي درد پدر را درك ميكند. بهخاطر كمك به پدر، حتي يكسال به مدرسه نرفته و حالا به همراه مادر و2خواهر و يك برادرش راهي شهر شده تا به مدرسه بروند اما دلش پيش پدر است. دوست دارد او هم با آنها زندگي كند. دلش ميخواهد پدرش خوب شود و بزرگترين نگراني دخترك وخامت حال پدرش است.
خانه استيجاريشان،شامل 2 اتاق كوچك و آشپزخانهاي است كه تنها وسيله گرمايشي خانه كرسي است كه در گوشه اتاق نقش بسته است. منطقه الموت هنوز آنقدر سرد هست كه اين كرسي از خانه بيرون نرود. وارد خانه كه ميشوي، زن جواني به استقبالت ميآيد. هر چند چينوچروك روي صورتش حكايت از سختي زندگياش دارد و سنش را بيشتر از آنچه هست نشان ميدهد اما شناسنامه حكايت از 33سالگي او دارد. زني تنها با 4بچه قدونيم قد و شوهري كه مدتهاست روزگارش را روي تخت گذارنده و ياراي راه رفتن ندارد. ميگويد: ما ساكن كوهستان هستيم. شوهرم وقتي بچه بود، از اسب زمين ميافتد و نخاعش آسيب ميبيند. حالا 2 سال است كه بيمارياش عود كرده و ديگر نميتواند سرپا بايستد. قبلا كه حالش خوب بود، روي زمين كشاورزي كار ميكرد اما حالا نميتواند كار كند.
- كمكهاي همسايهها
زن جوان آهي ميكشد و نگاهي به اطراف مياندازد. همراه نگاهش، به اطراف نگاهي مياندازم؛ فرش رنگورو رفتهاي روي زمين نقش بسته است، تلويزيون كوچكي در كنار اتاق كه پسرك 2 سالهاش مشغول تماشاي آن است، كمد كوچكي كه بهخاطر شل شدن لولاها، درش آويزان شده و كرسياي كه وسط اتاق تلاش ميكند تا فضاي خانه را گرم كند. سيني چاي را كه جلويم ميگذارد به آرامي ميگويد: چيز ديگري براي پذيرايي نداشتيم، ببخشيد.
تشكر ميكنم و چشمام را به طرف 3 دختر بچهاي كه در كنار اتاق در حال بازي هستند ميگردانم. دنبال اسباب بازي براي بچهها هستم؛ 4بچه بدون هيچ اسباب بازياي؟! سؤالي است كه در ذهنم نقش ميبندد. اما خبري از اسباببازي و حتي يك عروسك كوچك نيست. انگار نگاهم را دنبال كرده كه ميگويد: تلويزيون را يكي از همسايهها داد، وقتي ديد بچهها تلويزيون ندارند. گاهي اوقات شرمنده بچههايم ميشوم وقتي چيزي را دست بچهاي ميبينند و من توانايي خريد آن را ندارم. اما چه كنم، همين كه مدرسه ميروند، خدا را هزار بار شكر ميكنم. اصلا بهخاطر مدرسه بچهها آمدم شهرستان گرمارود. در روستايي كه زندگي ميكرديم، مدرسه نبود. تا نصف جاده ماشين ميرود و نصف ديگر را بايد پياده برويم تا به روستايمان برسيم. دلم نيامد بچهها بيسواد بمانند، براي همين به ناچار دستشان را گرفتم و به نخستين شهرستاني كه نزديك روستايمان بود آمديم. خدا را شكر بچهها درسشان خيلي خوب است اما ميترسم كه نتوانم از آنها به خوبي مراقبت كنم. چندباري خواستم كار كنم تا منبع درآمدي داشته باشم اما اول اينكه كار نبود و بعد هم چهارتا بچه را چطوري ميتوانستم تنها بگذارم؟
- يارانه براي كرايه خانه
نفسي تازه ميكند و ادامه ميدهد: شوهرم در روستايمان است. نميتواند حركت كند، آوردن او به اينجا كار خيلي سختي بود. مادرشوهرم از او نگهداري ميكند، من هم اينجا از بچهها مراقبت ميكنم. به گرمارود كه آمديم اين خانه را اجاره كرديم. ماهي 150هزار تومان كرايهاش ميشود. خدا را شكر كرايه خانه را از روي يارانهمان پرداخت ميكنم اما براي خرج خورد و خوراكمان مشكل داريم. فاميل و دوست و آشنا كمك ميكنند اما مگر كمك آنها چقدر است كه كفاف يك زندگي 6نفره را بدهد. چندين بار به سازمانهاي مختلف مراجعه كردم، اما جواب درست و حسابي به من ندادند. نميدانم با اين وضعيت چه كنم.
دو تا از بچههايش همكلاسي هستند اما بهنظر نميرسد كه همسن باشند. چهره يكي از آنها از ديگري كمي بزرگتر نشان داده ميشود. ميگويد: سه تا دختر دارم و يك پسر. بهخاطر نبود مدرسه و كمك حالمان، دختر بزرگم يكسال مدرسه نرفت. حالا با خواهرش كه يك سال كوچكتر است سر يك كلاس مينشيند.
- زندگي بدون امكانات
سكوت ميكند اما انگار چيزي يادش آمده باشد، ميگويد: خودم چوب را زغال ميكنم و ميگذارم زير كرسي تا گرم شويم. اينجا هوا سرد است و براي گرم كردن خانه مشكل داريم. پسرم، مدام مريض ميشود اما چه كنم كه وسيله گرمايشي ديگري در خانه نداريم و كرسي هم نميتواند اين خانه را كاملا گرم كند.
حالا نوبت زهرا است كه صحبت كند. كنار مادر ميآيد و ميگويد: بابام يك قدم كه برميدارد، بايد نيم ساعت روي زمين بنشيند تا دوباره بتواند يك قدم ديگر بردارد. بابام حالش اصلا خوب نيست، پول نداريم او را دكتر ببريم، براي همين روزبهروز حالش بدتر ميشود. جايي كه ما قبلا زندگي ميكرديم، همانجايي كه الان بابام زندگي ميكند، خيلي زندگي سختتر بود. هيچچيزي نداشت؛ نه برق داشت و نه تلفن. جاده نيمهكاره بود و بايد يك عالمه راه را پياده ميرفتيم.
- آرزوهاي بزرگ
سكوت ميكند، در چشمهايش اشك حلقه ميزند. با دستهاي كوچكش صورتش را براي لحظهاي ميپوشاند. سكوتش طولاني است اما به هر حال به حرف ميآيد و ميگويد: دلم هيچي نميخواهد، فقط دوست دارم بابام خوب شود. همه بچهها با پدرشان زندگي ميكنند اما ما خيلي طول ميكشد تا بابام را ببينيم. راه خيلي طولاني است. از مدرسهمان هم طولانيتر است. هر روز من و خواهرهايم با پاي پياده ميرويم مدرسه. هوا سرد است و بعضي از بچهها با ماشين ميآيند، اما اينها ناراحتم نميكند. حتي وقتي ديدم كه مامانم پول ندارد براي ما لباس عيد بخرد و بچههاي همسايهمان همه لباس نو داشتند، بازهم دلم نخواست ولي دلم ميخواهد بابام اينجا بود. دلم ميخواهد يكجوري ميشد كه بابام بتواند راه برود و كار كند.
بعضي شبها با خودم ميگويم كه اگر وقتي ما اينجا هستيم براي بابام اتفاقي بيفتد چكار ميتوانيم انجام دهيم. بابام با مادربزرگم زندگي ميكند و او توانايي نگهداري از پدرم را به خوبي ندارد. زهرا نگران است، او با سن كوچكش، دغدغههاي بزرگي دارد؛ دغدغههايي كه باعث ميشود او بزرگ ديده شود. زهرا در آرزوي اسباب بازي، لپتاپ و... نيست اما با تمام وجود دلش ميخواهد كه پدر سالم شود و بتواند با او زندگي كند.
- شما چه ميكنيد؟
زن جوان به همراه فرزندانش به شهر كوچكي آمده تابتواند آنها را به مدرسه بفرستد، پدر خانواده نيز قطع نخاع شده و زمينگير است .شما براي كمك به اين خانواده چه ميكنيد؟ پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.