آغاز سفر دنيوياش قرين بود با پيشامدي بيهيچ سابقه و تكرار، در ميان امواجي از نور كه خانه خدا را فرا گرفته بود. در ميان بالهاي ملائك كه ترانههاي رمزآلود هستيبخش را به كام جانش فرو ميريختند. و علي از نخستين روزها باصداي بال ملائك آشنا شد. و بعد دست تقدير، سرنوشت او را به محمد گره زد، همو كه بايد رسالت عظيم را به دوش ميكشيد تا نجاتبخش بشريت تا ابد شود. سرنوشت، در كودكي علي را به خانه محمد فرستاد و آغوش پر عطوفت پيامبراكرم(ص) به تربيت آسماني او پرداخت. علي خود در اينباره ميگويد: من خردسال بودم كه پيامبر مرا در كنار خود مينشاند و به سينه خود ميچسبانيد و در بستر خود ميخوابانيد و تن من به تن او ميساييد و بوي خوش خود را به مشامم ميرسانيد. گاه چيزي را ميجويد و در دهان من مينهاد. او هرگز نه دروغي از من شنيد و نه در رفتارم خطايي ديد. من همواره در پي او ميرفتم و او هر روز يكي از صفات پسنديدهاش را براي من بيان ميكرد و مرا ميفرمود كه به آن اقتدا كنم و دوران كودكي علي اينچنين پربار سپري ميشد و او را به خلق و خوي رحمهللعالمين آشنا و آشناتر ميساخت. آرام آرام محمد به آغاز رسالت نزديك ميشد و علي همراهش.
آن روزها كه محمد آماده نزول وحي ميشد، علي را در كنار خويش ميديد و تنها علي بود كه به تماشاي شهود غيبي پيامبر مينشست. خود در نهجالبلاغه پرده از اين راز برميدارد: پيامبر هر سال در غار حرا زماني چند خلوت ميكرد و من او را ميديدم و كسي جز من نميديد. روزگاري، جز خانهاي كه رسولالله(ص) و خديجه و من در آن ميزيستيم، اسلام در خانه ديگري نبود. نور وحي و رسالت را به چشم خود ميديدم و بوي نبوت را استشمام ميكردم. هنگاميكه وحي نازل ميشد من صداي ناله شيطان را ميشنيدم. ميپرسيدم: يا رسولالله، اين صداي چيست؟ ميفرمود: صداي شيطان است. از اينكه او را بپرستند، نوميد شدهاست. تو هم ميشنوي، هر چه را من ميشنوم و ميبيني، آنچه را من ميبينم، جز اينكه تو پيامبر نيستي ولي تو وزير مني و تو به راه خير ميروي. روزگار ميگذشت و ميگذشت و علي در آن روزگار همه چشم بود و گوش، از پيامبر ميشنيد و فراميگرفت؛ ميديد و ميآموخت. تا دست تقدير الهي آن دو را به غدير پيوند زد و غدير طلوع ولايت بود بر مدار هستي. اين بود كه رسول نور در مورد او فرمود: هرگز كسي قرآن را براي شما تفسير نتواند كرد، مگر كسيكه دست او را گرفته و بلند كردهام.