در ابتداي گفتوگويمان در كاخ جشنواره، باورش نميشد كه بيشتر آثارش را ديدهام و سؤالهاي زيادي از او دارم، اما وقتي سؤالهايم را شنيد هيجانزده شد و گفت بايد حتماً با هم يك سلفي بگيريم! صحبتهايمان آنقدر گل انداخت كه در نهايت 90 دقيقه حرف زديم؛ درست بهاندازهي يك بازي فوتبال. اما گفتوگويمان آنقدر طولاني شده بود كه بهكلي فراموش كردم دربارهي فوتبال و جام ملتهاي اروپا هم كه چند هفتهي ديگر در كشورش برگزار ميشود حرف بزنيم.
«امانوئِل پِرِوو»، نويسنده و تهيهكنندهي فيلمها و انيميشنهاي بسياري براي كودكان و نوجوانان بوده و خاطرات بسياري از آنها دارد. او در كنار «زينب آتاكان» از تركيه، «ناصر تقوايي» از ايران، «تيان ژوانگژوانگ» از چين، «خوسهلوئيس گوئِرين» از اسپانيا، «مجيد مجيدي» از ايران و «ايوُو فِلْت» از استوني، مسئوليت داوري آثار مسابقهي «سينماي سعادت» يا مسابقهي فيلمهاي بينالملل را برعهده داشت.
زحمت ترجمهى همزمان اين گفتوگو با «بهمن نورايىبيدخت» بود.
* * *
- ميخواهم با يك سؤال غيرمعمول شروع كنم! كنجكاوم كه بدانم معني نام و نامخانواگيتان چيست.
[ميخندد.] اسم كوچكم «امانوئِل»، يعني «خدا با شماست». اسم من در روز نوئل يا همان كريسمس، كاربرد زيادي دارد و در اين روز داشتن اين اسم مسئوليت بزرگي را روي دوش آدم ميگذارد! «پِرِوُو» هم درواقع داروغهها يا كلانترهاي قديم فرانسه بودند كه مسئوليت نظم جامعه و جلوگيري از كارهاي خلاف را برعهده داشتند.
- چه جالب! بد نيست كمي هم از نوجوانيتان صحبت كنيم. نوجواني هنرمندي مثل شما كه آثار سينمايي و تلويزيوني بسياري براي كودكان و نوجوانان ساخته، حتماً جالب بوده است.
راستش را بخواهيد اولين كشف هنري من موسيقي بود. من از شش سالگي پيانو را فراگرفتم، ولي چيزي كه زندگي مرا متحول كرد، آشناشدن با ارگ الكترونيك بود. با آن خيلي بيشتر خوش ميگذشت، چون ميتوانستم به آن «سولفژ» (تكنيكي در آواز) هم اضافه بكنم و ميتوانستم صداها را تغيير بدهم.
اما چيزي كه زندگي مرا بهطور كلي متحول كرد، وقتي بود كه خانوادهام در 12سالگي برايم كامپيوتر خريدند. تمام زندگيام اين شده بود كه دنيايي را كه در اين وسيله نهفته بود كشف كنم و بفهمم چهطور كار ميكند. همين كنجكاوي و پيگيري باعث شد در همان سالها بتوانم با كامپيوتر موسيقي بسازم.
16ساله بودم كه مدرسه را رها كردم، چون فكر ميكردم مدرسه بهدرد من نميخورد! براي همين به آهنگسازي و «رِميكس» (بازآفريني تكنيكي يا آهنگين يك قطعهي موسيقي) روي آوردم و چند آلبوم توليد كردم.
- پس سينما؟
در همان سالها كه موسيقي ميساختم، هميشه فكر ميكردم تصوير در سينما بحث جدايي است و تاريخ مستقلي دارد، اما چهقدر بد است كه سينماي فرانسه از نظر تكنيكي در صدا از سينماي هاليوود عقب است. براي همين خيلي دلم ميخواست بتوانم از دانشم در راه كمك به سينما استفاده كنم. اين شد كه بدون اينكه ثبتنام كرده باشم، يواشكي در كلاسهاي تخصصي دانشگاه شركت ميكردم. ميخواستم با تاريخ هنر و سينما بيشتر آشنا شوم.
- يواشكي؟!
[ميخندد.] تا مدتي بله. اما همان دوران، زندگيام براي بار دوم متحول شد و من براي صدابرداري چند اثر كوتاه دعوت بهكار شدم. چون در صدابرداري استوديويي استاد شده بودم، از تمام تخصصم در چيدمان ميكروفونها استفاده كردم. مثلاً در يكي از بخشها، وقتي دوربين در صحنه به عقب ميرفت، ميكروفونها هم با آن حركت ميكردند. وقتي مدير پروژه اين صحنه را ديد با تعجب پرسيد اين كار كيست؟ و گفت كسي كه ميتواند ميكروفونها را اينطوري بچيند بايد حتماً برود دانشگاه. اما چون ديپلم نداشتم، نميتوانستم وارد دانشگاه شوم و تنها راهم اين بود كه به ارتش بپيوندم؛ چون ارتش فرانسه بخشي براي سينما دارد كه براي دوران جنگ، صدابردار، عكاس و فيلمبردار آموزش ميدهد. در ارتش با دوستاني آشنا شدم كه كميكاستريپ يا داستان مصور كار ميكردند و اين سرآغاز آشنايي من با داستانهاي مصور بود.
- در نوجواني چه فيلمهايي را دنبال ميكرديد و چه فيلمهايي رويتان تأثير خاصي گذاشتند؟
عاشق فيلمهاي ماجراجويانه بودم و يادم است فيلم «20هزار فرسنگ زير دريا» را خيلي دوست داشتم، چون آنسالها مادرم تشويقم ميكرد كتابهاي «ژول وِرن» را بخوانم و ورود به دنياي تخيلهاي بيپايان ژول ورن، واقعاً عالي بود. بعد از اين فيلم، يكي ديگر از فيلمهايي كه مرا از نظر تخيل خيلي پيش برد و تحتتأثير قرار داد، فيلم «2001؛ يك اوديسهي فضايي» اثر «استنلي كوبريك» بود.
- ايدهي فيلم يا انيميشني بوده كه آرزو داشته باشيد آن را بسازيد اما هنوز موفق نشده باشيد؟
[ميخندد.] بله... خيلي زياد! چون وقتي وارد سينما ميشوي و شغلت سينما ميشود، اين شانس را داري كه هميشه نوجوان بماني. سينما باعث ميشود نگاه شما نسبت به همهچيز متفاوت باشد و آن نگاه متفاوت نوجواني را حفظ كنيد. به شما اين امكان را ميدهد چشمي داشته باشيد كه هميشه باز باشد و دنبال فرصتهاي خاص و ناب باشد. در سينما اگر چشمتان همين چشم عادياي باشد كه همه دارند، بهدرد اين كار نميخورد.
- همين چشمِ نوجوان باعث شد كه بيشتر دنبال خلق آثاري براي اين گروه از مخاطبان باشيد؟
حقيقتش را بخواهيد من اين راه را انتخاب نكردم، اما حقيقت دارد كه از همان روزهاي آشناييام با دوستان انيماتور و طراح كميكاستريپم در ارتش، علاقهي عجيبي به داستانهاي مصور و انيميشن در خودم كشف كردم. چون انيميشن به شما فرصت تخيلي بدونمرز ميدهد.
وقتي كه وارد حوزهي انيميشن شدم، هرگز نميدانستم كه اين حوزه قرار است به يكي از دغدغههاي اصلي زندگيام تبديل شود. فكر ميكنم هنوز هم نتواستهام بهدرستي درك كنم كه ساخت انيميشن براي مخاطبان كودك و نوجوان چه مسئوليت سنگيني و مهمي است. ميتوانم بگويم كه خودم از نوجواني تا امروز، هميشه تحتتأثير آثار مصور و انيميشن قرار گرفتهام.
- پس علاقه به داستانهاي مصور هم ريشه در نوجوانيتان دارد. راستش دو سال قبل در جشنوارهي فيلمهاي كودكان و نوجوانان اصفهان، اين سؤال را از «اوليويه ژانماري» (كارگردان مجموعهي انيميشن «لوك خوششانس» و «اوگي و سوسكها») هم كردم. خيلي دوست دارم سليقهي شما را هم بدانم. شما سبك داستانهاي مصور اروپايي مثل «تنتن»، «آستريكس»، «لوك خوششانس» و «اسمورفها» را بيشتر دوست داشتيد يا ابرقهرمانهاي آمريكايي را؟
[هيجانزده ميشود و ميخندد.] اوليويه ژانماري كه از آن ديوانههاي درجهي يك است!
راستش نميتوانم بگويم كه داستانهاي مصور آمريكايي برايم خيلي جذاب و تأثيرگذار بودند. البته به همان اندازه ميتوانم بگويم تنتن و آستريكس هم نبودند. كميكهايي كه مرا خيلي تحتتأثير قرار ميدادند، داستانهاي مصور روزانهاي بودند كه براساس خبرها و اتفاقهاي روز پيش ميرفتند و به آنها «شَدوك» ميگفتيم. البته شدوكها منتقدان بسياري هم داشتند، چون بيشتر براي مقاصد سياسي از آنها استفاده ميشد. بعدها كه بزرگتر شدم، چيزي كه برايم جذابتر از همه بود، كشف «مانگا» يا داستانهاي مصور ژاپني بود. تا آنجا كه انتخاب از بين آثار شگفتانگيز هنرمنداني مثل «هايائو ميازاكي» و «مامورو اوشي» خيلي برايم سخت است.
اين را هم بگويم كه در كميكهاي آمريكايي، اكثراً همهچيز زيادي تر و تميز و منظم است كه در كميكهاي اروپايي اينطور نيست و از ابتدا سبكي را كه ميپسنديدم، ضد اين نظم كامل بود.
جالب است بدانيد شانسي كه من داشتم اين بود كه در همان دوران ارتش با «ژاك روكسَل»، خالق شادوكها آشنا شدم و بعدها اولين انيميشنم را با خود او شروع كردم.
- اسم اوليويه ژانماري آمد و بد نيست كمي دربارهي مجموعهي «اوگي و سوسكها» و رابطهتان با اوليويه حرف بزنيم.
چيزي كه دلم ميخواهد براي مخاطبان ايرانيام بگويم، اين است كه هميشه و در همهي دنيا، وقتي مردم ميفهمند كه من با مجموعهي انيميشن «اوگي و سوسكها» ارتباط دارم، جلويم را ميگيرند و با علاقهي زياد دربارهي اوگي ميپرسند. البته كه من هم مجموعهي اوگي را خيلي دوست دارم، اما وقتي ميبينم مردم بعد از 15 سال هنوز آن را دوست دارند و دربارهاش ميپرسند، برايم بسيار لذتبخش است.
از آنجايي كه متأسفانه هميشه مردم، كارگردان يك اثر را بهعنوان خالق آن اثر و شخصيتهايش ميشناسند، خوب است بدانيد كه در اصل طراح اين مجموعه، دوست خوب من «ژانايوْ رامبو» بود كه متأسفانه خيلي زود از دنيا رفت. او قبل از اوگي، مجموعهاي را با نام «خانهي اجارهاي» ساخته بود كه البته به اندازهي اوگي موفق نبود و هميشه يكي از حسرتهاي من اين است كه او قبل از اينكه موفقيت جهاني اوگي را ببيند از دنيا رفت.
آنزمان ما چند جوان بيست و چندساله بوديم كه در بزرگترين شركت فيلمسازي فرانسه بهنام «گومو» كار ميكرديم و پيرترين عضو ما اوليويه بود! [ميخندد.]گومو شركت بسيار محافظهكاري بود و از نظر آنها همهي ما خل و چل بوديم، چون ميخواستيم قصهي سوسكهاي كثيف و چندشآور را در آنجا بسازيم!
اما وقتي كه استوديو تسليم شد و تصميم گرفتيم مجموعهي اوگي را توليد كنيم، ما يكي از اولين استوديوهاي انيميشن جهان بوديم كه روند توليد و تهيهي انيميشن را متحول كرديم و همهي توليد را به صورت مرحلهاي انجام داديم. من مدير منظم يا بهعبارتي ارتشي استوديو بودم و نزديك به 300 نفر را بهصورت همزمان هدايت ميكردم. گروه «استوريبُرد» (فيلمنامهي مصور) و «لياوت» (طراحي پسزمينه و موقعيت شخصيت با تعيين مسير حركت دوربين و...) و موسيقي كه در فرانسه بودند، گروهي كه بخشي از متحركسازي را در كرهي جنوبي انجام ميدادند و رنگآميزي كه در كشوري ديگر انجام ميشد. من بهعنوان مدير استوديو مسئوليت توليد همزمان سه فصل از اين مجموعه را با اين شرايط برعهده داشتم كه كاملاً شبيه پازلي بود كه تكهتكه كامل ميشد.
من اوليويه را براي مسئوليت كارگرداني اين مجموعه انتخاب كردم و برايش بهترين استوديو و گروه توليد را فراهم كردم تا هرآنچه براي خلق اين دنياي سوسكي لازم دارد در اختيار داشته باشد. اوليويه آدمي است كه سطح انتظارهاي بالايي دارد و اگر اين مجموعه موفق است، بهخاطر اين اصرار و استمرار اوليويه براي بينقصبودن كارش است. البته خيلي وقتها دعوايمان هم ميشد و صدايمان بالا ميرفت چون من هم خيلي آدم سرسخت و لجوجي هستم!
- چهقدر جالب! دوست دارم كمي هم از مجموعهاي حرف بزنيم كه برعكس اوگي در ايران نمايش داده نشده و براي كودكان و نوجوانهاي ايراني تازگي دارد. مجموعهي انيميشن طنز «كُرنِل و بِرني».
[هيجانزده ميشود، ميخندد و دست ميزند!] هيچوقت در تمام اروپا هيچ روزنامهنگاري دربارهي اين مجموعه با من صحبت نكرده... هيچوقت! اين برايم بسيار غافلگيركننده است كه تو دربارهي آن ميپرسي.
اين مجموعه، واقعاً مجموعهي خاصي است و محصول ايدهي من و دو برادر به نامهاي «استفان فرانك» و «مانوئل فرانك»، از دوستان قديمي من است. درواقع استفان همان دوستي است كه در دوران خدمت در ارتش، با من كه هيچچيز از داستان مصور نميدانستم كار ميكرد، هرچند كه اصلاً دلش نميخواست با من كار كند! اما من به او گفتم مطمئن باش كه من و تو خيلي زود با هم دوست ميشويم. پس اگر ميخواهي هميشه با هم دوست باشيم، بايد همهچيز را دربارهي داستان مصور به من ياد بدهي! آن بيچاره هم شبهاي طولاني و زيادي را برايم وقت گذاشت تا به من همهچيز را بياموزد.
سالها بعد در سال 1991 ميلادي، من، استفان و مانوئل، ايدههايمان را با هم مطرح ميكرديم تا درنهايت به يك ايدهي جذاب و بامزه برسيم و رسيديم؛ ماجراهاي يك پرستار بچه كه مجبور است از يك سگ سخنگو و باهوش نگهداري كند. اما حدود سال 2000 ميلادي تازه موفق شديم توليد اين مجموعه را شروع كنيم. دليلش اين بود كه آنزمان ما جوان بوديم و همهي مسائل توليد را در صنعت انيميشن نميشناختيم.
تنها شركتي كه به توليد اين مجموعه علاقه نشان داد، شركت «هانا باربارا» بود. اما آنها ميخواستند تغييرات زيادي در داستان ما بدهند و ما گفتيم نه! بعد از آن شبكهي «تياف1»، بزرگترين شبكهي تلويزيوني فرانسه هم از طرح ما استقبال كرد، اما آنها هم ميخواستند تغييرات زيادي در داستان ما بدهند و ما باز هم گفتيم نه! اما زندگی بالا و پایین زیاد دارد. وقتي 10 سالِ بينتيجه را پشت سر گذاشتيم و مدام پاسخ نه شنيديم، بهسراغ يكي از دوستهايم رفتيم كه تهيهكنندهي موفقي بود. او طرح را خواند و به ما گفت دوستان من، شما طرح جذابي داريد، اما لازم است دربارهي گرافيك و طراحي شخصيتها تغييراتي ايجاد كنيم. درنهايت ما هم توافق كرديم و توليد اين مجموعهي 52 قسمتي را شروع كرديم. از آنزمان استفان در آمريكا ماند و امانوئل به چهرهي اصلي توليد و تهيهي اين مجموعه تبديل شد و بايد فروتنانه اعتراف كنم تأثير من در اين مجموعه، پايينتر از اين دو نفر بود.
- و اما برسيم به سهگانهي انيميشن سينمايي «آرتور و نامرئيها» و همكاري شما با «لوك بِسون».
وقتي كه نوجوان بودم رؤياهاي زيادي در سر داشتم؛ يكي از آنها اين بود كه يكروز با لوك بسون كار كنم. چون از نظر من او كسي است كه موج تازهاي را در سينماي فرانسه ايجاد كرد.
از آنجايي كه مباحث فني سينما را خيلي دوست دارم، سالها قبل براي يكي از فيلمهاي لوك بسون به او پيشنهاد دادم كه بخش «آيمكس» (نوعي تكنيك پيچيدهي فيلمبرداري و پخش فيلم در سالن سينما كه وضوح تصوير بالايي دارد و جزئيات بيشتري در تصوير ديده ميشود) فيلمش را من بسازم. طرح را براي تهيهكنندهي فيلمش كه از مديران مافوق من در گومو بود فرستادم، اما صادقانه هيچ اميدي نداشتم كه طرحم قبول شود. 24ساعت بعد، تهيهكنندهي لوك بسون با من تماس گرفت و گفت لوك از ايدهات خيلي خوشش آمده و هرچه سريعتر با هواپيما به لسآنجلس برو.
اولين كسي كه با من تماس گرفت «مارك اِستِتسون»، سرپرست جلوههاي ويژهي «نابودگر2» بود. من تا آنزمان لسآنجلس نرفته بودم. لسآنجلس برايم به همان اندازه جادويي بود كه الآن تهران برايم جادويي است. در دفترهاي بزرگشان گم ميشدم. يكي از مديران آنجا با من صحبت كرد و گفت، قصهي تايتانيك را ميداني؟ من گفتم بله. گفت نظرت دربارهاش چيست؟ گفتم بدياش اين است كه آخر قصه را ميدانيم! او هيجانزده شد و گفت جوابت عالي بود. اسمت چيست؟ گفتم امانوئل. گفت خب امانوئل، كسي كه دنبالش ميگردي، فلان جاست و برو پيش «جان». من رفتم و دنبال جان گشتم اما به من ميگفتند تو دنبال «جيمز» ميگردي. من گفتم نه، به من گفتهاند برو پيش جان! بعداً فهميدم آنها در بين خودشان به «جيمز كامرون» ميگويند «جان»! و من رفتم دفتر جيمز كامرون!
حالا چرا اينها را برايت تعريف كردم؟ من تازه بعد از اینکه تایتانیک را دیدم، فهميدم که او ميخواست چه به من بگويد. بله، همه ميدانند كه اين كشتي در آخر غرق ميشود و ميرود زير آب. اما جذابيت كار جيمز كامرون اين است كه او اثري را خلق كرد كه تكتك لحظههايش شما را درگير داستان ميكند.
بعد از آن رفتم و لوك بسون را ديدم. ديدارم با لوك بسون تنها دو دقيقه طول كشيد. به من گفت «سلام... چهطوري؟ ايدهات را خواندم. عالي است. اينجا را خانهي خودت بدان. هرچيزي كه لازم داري بردار، برگرد در فرانسه كار كن و يك فيلم خوب آيمكس براي ما بساز.» آنزمان همه به من ميگفتند لوك بسون روانگسيخته است و معمولاً با هيچكس حرف نميزند. این اولین آشنایی من با او بود.
چند سال بعد در حدود سال 1999 میلادی، من به شرکت گومو اعلام کردم که دیگر نمیخواهم انیمیشن بسازم. مدیرعامل گومو به من گفت تو تهیهکننده بینظیری در سینما میشوی، اما قبل از اینکه این شغل را انتخاب کنی، خوب فکر کن. وقتی فیلم را شروع کردیم، ششماه پس از فیلمبرداری کلی به بانک و مردم بدهکار بودم و نمیدانستم چهطور فیلم را تمام کنم. یکروز تلفنم زنگ زد و شخصی گفت: «سلام، من لوک هستم.» گفتم: «لوک؟!... لوک چی؟» گفت: «بسون!»
[میخندد] اینبار خود بسون به من زنگ زده بود و من شگفتزده بودم. او گفت شنیده است که پروژهی جذابی را تولید میکنم و میخواست تصاویرم را ببیند. به او توضیح دادم که البته که میتواند ولی فیلم همچنان درحال تدوین است و فعلاً تا اینجای کار دو ساعت و چهل و پنج دقیقه شده است! مطمئناً هرکسی جای بسون بود میگفت برو آقا این دیگر خیلی طولانی است. اما او گفت باشد، بیارش تا با هم نگاهش کنیم. رفتم پیشش و فیلم را با هم دیدیم. در پایان فیلم گفت، خیلی طولانی است و باید حدود یک ساعت و پنجاه دقیقه بشود. اگر بتوانی اینکار را بکنی، از گومو بیرون میآیم و یک شرکت جدید تأسیس میکنم، یک تهیهکنندهی بزرگ میشوم و به تو کمک میکنم این فیلم را با هم بسازیم. وقتی که داشتیم با هم تلاش میکردیم تا فیلم را تمام کنیم، روزی برایم عکسی از «پاتریس گارسیا» گرفت و آورد. پاتریس را به همراه شخصیتهای کوچک داستانش و حلزونها به من نشان داد و گفت او را میشناسی؟ گفتم بله، پاتریس است. گفت طراحیاش عالی است، ولی اين سریال نیست و یک فیلم است. اینجا بود که بعد از 10 سال کار انیمیشن، او دوباره مرا به انیمیشن برگرداند.
بسون از من پرسید فکر میکنم میتوانم این فیلم را تهیه کنم؟ راستش در آن زمان فقط آمریکاییها میتوانستند چنین فیلم پرهزینه و پر از جلوههای ویژهای را تهیه کنند. این سؤالی بود که به نظر میرسید جوابش از قبل معلوم باشد. اما گفتم اگر بتوانی پولش را فراهم کنی، فکر میکنم بتوانیم چنین فیلمی بسازیم. بسون گفت عوامل فیلم و تکنولوژی لازم برای فیلم را انتخاب کن. آنزمان یکی از دشواریهای کار ما این بود که تکنولوژیای را فراهم کنیم که متعلق به خودمان باشد و از تکنولوژی آمریکاییها استفاده نکنیم.
همزمان پاتریس گارسیا گروهی تشکیل داد و طراحی شخصیتها را ادامه داد و لوک بسون هم بهدنبال پول و جذب سرمایه بود. ما همه رؤیایمان این بود که این فیلم را بسازیم. او باعث شد منی که میخواستم دیگر سراغ انیمیشن نروم، فقط هفت سال از عمرم را صرف اولین قسمت سهگانهی آرتور و نامرئیها بکنم! این قصهی طولانی و مفصل پروژهی آرتور بود.
- بعد از اینهمه سال که خودتان را وقف انیمیشن کردید، کدام اثرتان را باارزشتر از بقیه میدانید.
همهی آثاری که ساختم یا تهیه کردهام، مثل بچههای من هستند و دوستشان دارم. همهشان ایرادهای خودشان را دارند. همهشان را یکجور دوست دارم با اینکه میدانم ممکن است یکی از آن یکی کمتر خوب باشد، اما در هرکدام از آنها چیزی نهفته بوده که باعث شده آن را تولید کنم.
- اما برسیم به جشنواره. قبل از اینکه برای داوری این دورهی جشنواره انتخاب بشوید، چهقدر از سینمای ایران شناخت داشتید؟
اولین فیلمهای ایرانیای که دیدم در دههی 80 ميلادي بود. در حقیقت یک مرکز فرهنگی در شهری که در آن زندگی میکنم وجود دارد که فیلمهای مؤلف خارجی در آن نمایش میدهند. گاهی هم فیلمهایی را براساس کشور تولیدکننده نمایش میدهند. مثلاً یک مدت فیلمهای آلمانی را میدیدیم و یک مدت فیلمهای ایرانی را. آنجا اولینباری بود که من فیلم ایرانی دیدم.
- با این وصف، چه فیلمهایی را دیدید و دوست داشتید؟
راستش من فکر میکنم انقلاب اسلامی به خودی خود یک فیلم جذاب است. ایران کشوری است که همیشه برای من جالب بوده است. بهنظر من امام خميني مرکز روابط بین ایران و فرانسه بود و از همانزمان من جذب تاریخ خاورمیانه و ایران شدم. به نظر من ایران کشوری برخاسته از فرهنگ و تمدن پارسی است که در مرکز تشکیل تمدن در دنیا قرار دارد، شما باید خیلی نادان باشید که بخواهید این کشور را تحقیر کنید و بگویید علیه دنیاست.
- فضای جشنواره را چهطور دیدید؟
باور نکردنی است. از همان گیشهی صدور ویزا ما آدمهای خونگرمي را دیدیم که فرانسه هم صحبت میکردند و از دیدن ما خوشحال میشدند. نکتهی دیگر اینکه همیشه شنیدهایم کشورهای غربی در طراحی، برنامهریزی و سازماندهی خیلی خوب عمل میکنند، اما با اینکه ایران کشوري غربی نیست، برای یک رویداد جهانی به بهترین شکل ممکن برنامهریزی کرده و جشنوارهی بینظیری را برگزار میکند. من امیدوارم همهی میهمانهای خارجیای که به ایران سفر میکنند به بهترین سفیر ایران تبدیل شوند و حقیقتِ ایران را بازگو کنند.
عكس: ميلاد بهشتى