آنچنان كه يكي از پيرزنهاى سرخپوست به او گفت: «اگر میخواهی بین ما و جهان بیرون پلى بسازی؛ باید به پلى عظیم فکر کنی. چون چیزی که بین ماست، رودخانه نیست، اقیانوس است.» حالا جاكوزو با اين تجربهى متفاوت، با فيلم «شانا: موسيقى گرگ» ميهمان بخش بينالملل جشنوارهى فيلمهاى نوجوانان است.
- شما را بيشتر بهعنوان مستندساز مىشناسيم. چه شد که به کارگردانی فیلمی داستانی، آن هم برای مخاطبان نوجوان علاقهمند شدید؟
راستش باید بگویم به اصرار یکی از همین مخاطبان نوجوان؛ يعني دخترم!
دخترم روزی از من پرسید که چرا هیچوقت فیلمی برای او و همسن و سالانش نمیسازم. این درخواست مثل يك تلنگر بود. فکر کردم دوران نوجوانی دخترم هرگز تکرار نمیشوند. از او پرسیدم كه دوست داري چه فیلمی روى پردهى سینما ببینی؟ و او گفت: «داستانی دربارهی فرهنگهای دیگر، مثل سرخپوستها.»
من قبلاً فیلم مستندي دربارهی یک نویسنده به نام «فِدِریکو دِچِسکو» ساخته بودم. او کتابهای داستان زیادی دربارهی اقوام و ساکنین اولیهى قارهي آمریکا نوشته بود و «شانا؛ دختر گرگی» یکی از آنها بود. این کتاب اطلاعات زیادی دربارهی زندگی سرخپوستها به من داد. این کتاب را بهعنوان هستهى اصلی کار در نظر گرفتم و بعد داستان خودم را به آن اضافه کردم. من داستانم را به کانادا بردم؛ سرزمینی بکر و سرشار از ناشناختهها.
- يك سؤال فرعى؛ کدام کلمه درست است: «سرخپوستها» یا «ساکنان نخستین»؟
در آمریکا، واژهى «سرخپوستها» صورت خوشی ندارد. پیشنهاد میکنم از واژهى «ساکنان نخستين» استفاده کنید که همهى اقوام سرخپوست ساکن در آمریکای شمالی را شامل میشود. بد نیست بدانید که به اجتماعهاى کوچکتر سرخپوستها، «گروه» گفته میشود، نه «قبیله». در این فیلم با گروه «نیکولای لاوئِر» (نیکولای سفلی) کار کردیم. ما در منطقهى اسکان این گروه واقع در درهي نیکولای فیلمبرداری کردیم. سرزمین فوقالعادهای است.
- اینکه با گروه فیلمبرداری به محل سکونت امن و دنجشان رفتيد، برایشان آزاردهنده نبود؟
این ماجرا، حکایت شیرینی دارد. گاهی شما باید به آنچیزی که احساستان میگوید اعتماد کنید. من مطمئن بودم که آن منطقه، جایی است که داستانم در آن رخ میدهد. پس به سراغ ریشسفیدهاي گروه رفتم. میتوانستم ذهنشان را بخوانم که از خود میپرسیدند: «از ما چه میخواهند؟» براي همين توضیح دادم: «داستان من فقط اسکلت است؛ اینجا آمدهام تا شما به آن ماهیچه اضافه کنید تا بتواند جان بگیرد و حرکت کند.» میدیدم که در پس چشمانشان میپرسند: «پس بازیگرانت کجا هستند؟ سفیدپوستها کی به اینجا سرازیر میشوند؟» برایشان توضیح دادم که بازیگر سفیدپوستی در کار نیست و بازیگران از میان خودشان انتخاب مىشوند. آنها اعتماد زيادي نداشتند. یک پیرزن مهربانانه گفت: «اگر میخواهی بین ما و جهان بیرون پلى بسازی؛ باید به پلى عظیم فکر کنی. چون چیزی که بین ماست، رودخانه نیست، اقیانوس است.»
- پس کار سختی در پیش داشتید. چهطور اعتمادشان را جلب کردید؟
اول سعی کردم زبانشان را یاد بگیرم. یادگرفتن چند واژه برای برقراری ارتباط کافی بود. خوشبختانه زبان سویيسی کمکم کرد تا واژهها را با تلفظ صحیح ادا کنم. بعد هم یک قول به آنها دادم. گفتم: «شما اولین کسانی خواهید بود که نسخهي نهایی فیلم را پس از تدوين میبینید.» وقتی فیلم را در سالن مدرسهى محلی برایشان نمايش دادم، چشمهایشان از شادی برق میزد. یکی از ریشسفیدان گروه رو به من گفت: «حالا فیلم تو بخشی از فرهنگ ماست. آن را به جهان نشان بده و در این راه دعای خیر ما همراه توست.»
- فیلم شما دربارهي گذر شخصیت «شانا» از کودکی به نوجوانی است. در گروه نیکولای لاوئر، این مرحلهي گذار کمی متفاوت شکل میگیرد. برخورد مخاطبان با این وجه داستان چهطور بود؟
شانا، برای ورود به دورهي نوجوانی باید یک آیین بومی انجام دهد. او سه روز و سه شب به جنگل فرستاده میشود تا با روح طبیعت آشنا شود و با ارواح اجدادش ملاقات کند. ساکنان اولیهي قارهي آمریکا برای هر عنصر طبیعی یک روح قائلند. آنها بر این باورند که هر انسان یک حیوان نگهبان دارد و حیوان نگهبان شانا یک گرگ است. این گرگ به او کمک میکند خودش را بهتر بشناسد، شجاعتش را به کار گیرد و در مقابل مشکلات پایداری کند. من اصرار داشتم که آداب و رسوم و عقاید این گروه را بدون تغییر در فیلم نشان دهم. آنها به من گفتند: «روح طبیعت با چشم دیده نمیشود. تنها زمانی که روحتان را از سیاهیها پاک کنید قادر به درک و احساس آن هستید.» آنها معتقدند جهان بسیار فراتر و پیچیدهتر از آن چیزی است که به چشم دیده میشود. بعد از نمايش این فیلم برای مخاطبان نوجوان، نامهای به دستم رسیدکه یکی از نوجوانها نوشته بود و در آن از جهان تازهای که به او نشان داده بودیم، از روح طبیعت و از نحوهى گفتوگوي شانا و روح مادرش در داستان بود بسیار شگفتزده شده بود. من بازخوردهای بسیار مثبتی از مخاطبان فیلم دریافت کردم و معتقدم همهي اینها بهخاطر آن حقیقت صادقانهای است که ما از این گروه بومی به مردم نشان دادیم.
- تجربهي کارکردن با حیوانات چهطور بود؟
باید بگویم که گرگ فیلم ما، یک گرگ آماتور نبود! او پیش از این در فیلم «گرگ و میش» در چند صحنه بازی کرده بود. او سه مربی دارد. تنها لازم بود که خواستههایم را به مربیانش توضیح دهم و بعد او همان کار را میکرد. شما میتوانید از یک گرگ بخواهید که یک صحنه را سهبار تکرار کند. اما در بار چهارم، او بهسادگی آن را رد و از انجام آن سرباز میزند. چون فکر میکند که او را مسخره کردهاید یا دستش انداختهاید! اعتراف میکنم که گرگها از آنچه من فکر میکردم، بسیار باهوشترند.
- موسیقی از نکتههاى برجستهى این فیلم است. فکر میکنم خود شما هم از این بخش کارتان بسیار لذت برده باشید.
به نکتهي خوبی اشاره کردید. موسیقی از ارکان این فیلم است. اولین کاری که بشر بر روی کرهي زمین کرد، پرستش خدا و کشف جهان خیالانگیز موسیقی بود. موسیقی در تکتک سلولهای بدن نفوذ و روح را نوازش میکند. برای اقوام و ساکنان نخستین زمین، موسیقی وسیلهي ارتباط با خدا بوده است. موسیقی مثل آتش است، چیزی وجود دارد اما نمیتوانید آن را لمس کنید. من شانس این را داشتم که با یکی از بااستعدادترین آهنگسازان جوان کار کنم. «رومن لرچ» در سال ۲۰۱۴ موفق به دریافت جایزهي بزرگ موسیقی سويیس شده است. بهنظرم موسیقی او براى اين فيلم، همان پلی است که جهان بیرون را به گروه کوچک نیکولای لاوئر پیوند میدهد.
- بهعنوان آخرین سؤال، خاطرهى جذابی از تجربهى ساختن فیلم با یک گروه بومی در سرزمینی دستنخورده دارید؟
بله، خیلی دلم میخواست این خاطره را تعریف کنم. ما یک «روح محافظ» داشتیم. روز اول که او به محل فیلمبرداری ما آمد توضیح داد: «من اینجا هستم تا کار شما خوب پیش برود و مشکلی مانع انجام کارتان نشود.» یک روز باران تندی آمد. ما باید صحنهای را فیلمبرداری میکردیم که در آفتاب میگذشت. او آمد و گفت: «مشکل چیست؟» توضیح دادم که هوا برای کار مساعد نیست. او خیلی کوتاه گفت: «برایتان دعا میکنم.» فردای آنروز آسمان تا چشم کار میکرد پر از ابرهای سیاه بارانزا بود، به جز آسمان بالای سر ما كه كاملاً آفتابي بود و هيچ ابرى ديده نمىشد. وقتی با تعجب به او نگاه کردم، گفت: «مگر همین را نمیخواستید؟»
روزی دیگر به بادی احتیاج داشتیم که از شرق به غرب بوزد و موهای شانا را تکان دهد. از من پرسید: «حدود چه ساعتی باد میخواهید؟»
گفتم: «فردا ساعت چهار بعدازظهر.»
حتماً حدس میزنید که فردا چه شد؟ ما بادی داشتیم که از شرق به غرب میوزید! نمیخواهم مسئله را بزرگ کنم یا از او یک افسانه بسازم. این اتفاقی بود که افتاد و من فکر میکنم همهى اینها بهخاطر اين بود که او میتوانست با طبیعت سخن بگوید.
نظر شما