لهجه افغاني دارد. ميگويم: شما مادر شهيد هستيد؟ ميگويد: قبل از اينكه مادر شهيد باشم، همسر شهيد هستم. مرضيه ناصري 54سال دارد. در 11سالگي ازدواج كرد و 27ساله بود كه بيوه شد. او همسر شهيد سيدعبدالحميد سجادي- از بنيانگذاران حزب وحدت اسلامي افغانستان- و مادر شهيد سيداسدلله سجادي، شهيد مدافع حرم حضرت زينب(س) است كه 2 سال پيش در سوريه به شهادت رسيد. مرضيه خانوم، زندگي پر فراز و نشيبي دارد. وقتي سر حرف باز ميشود، چنان خوش سخن است كه از حرفهايشان خسته نميشوي. در ميان حرفهايش، تكرار ميكند: شما خواهران و برادران ايراني ما.
سالها در ايران زندگي كرده و در زمان رژيم پهلوي، فعاليتهاي انقلابي داشته. اعلاميههاي امام(ره) را توزيع ميكرد و هيچ داغي بالاتر از رحلت امامخميني(ره) برايش نبوده است. ميگويد: وقتي همسرم شهيد شد فكر ميكردم چه مصيبتي بالاتر از اين؟ تا اينكه امام خميني(ره) رحلت كردند؛ من نميتوانستم اين داغ را تاب بياورم. تا 40روز به حرم امام رضا(ع) ميرفتم و گريه ميكردم. ميرفتم سر مزار عبدالحميد و ميگفتم ديدي مرا تنها گذاشتي با اين داغ، چه خوب كه رفتي و اين درد را نكشيدي، من به جاي تو تحمل ميكنم. او درنبود همسرش براي اينكه دردش را تسكين دهد، پارچه بزرگي را توي دهانش فرو ميكرد، توي تابوت همسرش ميخوابيد و آرام گريه ميكرد تا بچههايش از خواب بيدار نشوند؛ تا بچههايش قوت قلب بگيرند كه مادرشان در نبود پدر، هنوز قوي است.
- زندگي در ميان مرزها
دو سالي را در عراق زندگي كردند؛ زماني كه حضرت امام در نجف، درس داشتند. همسرش طلبه بود و پاي درس امام خميني(ره) مينشست. بعد از مدتي رئيسجمهور وقت عراق، طلبهها را اخراج كرد. همين شد كه به عشق امام خميني(ره) راهي ايران شدند. قبل از پيروزي انقلاب به ايران آمدند. 2 فرزند بزرگش، فاطمه و اسدالله در نجف متولد شدند و 4 فرزند ديگرش در ايران. زندگيشان در ميان مرزها گذشته است، وقتي از عراق اخراج شدند، خواستند به ايران بيايند ولي چون با جشن دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهي همزمان بود، اجازه ماندن به آنها ندادند و مجبور شدند به افغانستان بروند. بعد از مدتي به ايران آمدند تا فعاليتهاي انقلابي امام را دنبال كنند چون همسرش در عراق از طلبههاي مورد اعتماد امام خميني(ره) بود.
بعد از شهادت همسرش، روزهاي سختي را گذراند. شبها تا ديروقت و صبح زماني كه خورشيد نزده بود، كار ميكرد. همان چادرگلدار كهنهاي را دور خودش ميپيچيد كه اعلاميههاي زمان انقلاب را زير آن پنهان ميكرد و در ميان كارگران دور ميدان شهدا (مجسمه سابق) پخش ميكرد. 3بار ساواك به خانهشان آمد. آن زمان مستأجر كسي بودند كه شاهدوست بود و شرايط سختي داشتند. روزهاي زيادي را در خفا گذراند و اكنون هم در مظلوميت. ميگويد: شهداي ما براي باور و اعتقادي كه به اسلام دارند در مسير جهاد، قدم گذاشتند. از قبل پيروزي انقلاب تا امروز در راه امام خميني(ره) هستيم و فكرش را نكرديم كه لحظهاي از اين آرمانها دور شويم.
- ميخواستم فرزندانم در مسير پدرشان باشند
نام امام خميني(ره) كه ميآيد اشكهايش جاري ميشود. ميگويد: اگر يكبار در منبر امام (ره) ميبوديد، نميتوانستيد شيفتهاش نشويد. خدا را شاهد ميگيرم كه همسرم در سن جواني شهيد شد، پسرم هم به شهادت رسيد ولي اشكي كه الان ميريزم فقط اشك محبت به امام (ره) و انقلاب است. تا الان در راه امام (ره) بوديم و از اين به بعد هم خواهيم بود.
همسرش سيدعبدالحميد سجادي، چندبار از سوي دفتر امام خميني(ره) و نهادهاي فرهنگي انقلاب براي بررسي اوضاع شيعيان، عازم افغانستان شد. چندين بار توسط منافقين در افغانستان زنداني شد و 3 بار مورد ترور قرار گرفت اما جان سالم به در برد تا اينكه سال 67در لاهور پاكستان به شهادت رسيد. 7روز در پاكستان برايش عزا گرفتند و وزير وقت امور خارجه ايران، برايش تابوت فرستاد كه پيكرش به ايران برگردد. مرضيه خانوم تعريف ميكند: «به ما گفتند كه كجا ميخواهيد دفنش كنيد گفتم كه خانه ما مشهد است براي همين پيكرش را در حرم مطهر رضوي دفن كردند. » زماني بيوه شد كه دختر بزرگش داشت ديپلم ميگرفت و سيداسدالله هم پسر بزرگش بود كه 15سال داشت. آن زمان 6تا بچه داشت و 2 تا مادر بيمار كه يكي مادر خودش بود و ديگري هم مادرشوهرش. او ميگويد: بچههايم كوچك بودند و همه بار زندگي روي دوش من بود. روزهاي سختي را پشت سرگذاشتم. ميرفتم خانه مردم، رخت ميشستم و جارو ميكردم تا دستمان جلوي كسي دراز نباشد. روي تربيت صحيح فرزندانم اصرار داشتم. نام و نشان همسرم را بايد حفظ ميكردم. هيچكس را در اينجا نداشتيم، غريب بوديم و بدون سرپناه. روزها، بچهداري و مريضداري ميكردم و شبها، كار. حتي زماني كه همسرم توسط منافقين افغان در زندانهاي افغانستان به سر ميبرد، با اينكه حامله و پابهماه بودم، ميرفتم خانه مردم را جارو ميكشيدم تا لقمه نان حلالي سر سفره بياورم. شيخعبدالحميد روي نان حلال بسيار تأكيد داشت و من بايد بچههايم را در مسير پدرشان تربيت ميكردم.
- براي اعتقادشان رفتند
مرضيه خانوم در افغانستان، زندگي خوبي داشت. پدرش از روحانيون بزرگ افغان بود كه به نجف رفت. شيخ عبدالحميد، شاگرد پدرش بود كه در 16سالگي، شد داماد اين خانواده.
او تعريف ميكند: هيچ وقت فكر نميكردم كه شايد روزي بهخاطر سيركردن شكم بچههايم، بايد سرم را پايين بيندازم. وقتي همسرم شهيد شد. به كميته امداد رفتم و گفتم كه فرزندانم گرسنهاند. گفتند كه شما افغاني هستيد! گفتم همسرم در راه انقلاب شهيد شده، قبول نكردند. فرزندانم را با شرايط سخت اما با نان حلال بزرگ كردم. او درددل ميكند: الان هم همين مشكل را برخي خانوادههاي شهداي فاطميون دارند. زنان بيوه جواني كه با چند تا بچه، هيچكسي را در اين كشور ندارند و به كشورشان هم نميتوانند برگردند چون از سوي افغانيها به اين متهم ميشوند كه همسران يا پسران شما، از دولت ايران پول گرفتند تا در سوريه بجنگند. اين حرف را بعضي خواهران و برادران ايراني هم به ما ميزنند و خيلي برايمان سنگين است. از اينجا مانده و از آنجا راندهايم! شهادت عزيزان ما در راه اسلام و جهاد با تكفيريها بوده كه برايمان گواراست اما اين حرفها همچون شمشير زهرآلود بر وجودمان مينشيند. بهخود شما اگر بگويند كه 100ميليون ميدهيم و يك بند انگشتت را قطع ميكنيم قبول ميكني؟ چه چيزي از جان آدمي عزيزتر است جز آرمانش؟ شهداي افغان براي راه و اعتقادشان به سوريه رفتند. كسي براي 2، 3 ميليون پول ناقابل، جان خودش را كف دستش نميگذارد. لشكر فاطميون رفتند تا از حرم بيبيزينب(س) دفاع كنند. مگر چه فرقي بين شهداي ايراني و افغاني در سوريه هست. من اين حرفها را به رهبري گفتم. 8فروردينماه در حرم مطهر رضوي با ايشان ديدار داشتيم و گفتم پدر عزيزتر از جانم! ببينيد كه خانوادههاي افغان چقدر مشكل دارند؟ شهيد دادهاند، منتي ندارند اما اينطور بهشان بيمهري نشود.
- زندگي خوبي داشتم
تمام گلايهاش اين است كه چرا در ايران، افغانيهايي كه پولدارند، تاجرند يا سرمايهدارند، اينطور مورد احترامند ولي قشر ضعيفي كه ميخواهند با پول حلال و حتي كارگري، شكم زن و بچههايشان را سير كند اينطور توسط يك عده تحقير ميشوند؟ شما ميدانيد كه من در افغانستان چه شرايطي داشتم؟ من دختر يكي از شيوخ بزرگ آنجا بودم. پدرم در نجف، كلاسهايي پر از طلبه داشت. بهخاطر آرمانهايمان مهاجرت كرديم. از اين كشور به آن كشور... بعد از انقلاب، هيچجا بهتر از ايران براي زندگي يك خانواده متدين شيعه نبود. من ميخواستم بچههايم در محيطي سالم پرورش پيدا كنند. در كشوري اسلامي كه نظام مقدس جمهوري اسلامي همين شرايط را دارد ولي 2 تا از دخترانم كه تحصيلكرده هستند و يكي از آنها تحصيلات عاليه حقوق بينالملل را در دانشگاه تهران داشت بعد از تمام شدن بورس تحصيلياش، چون افغاني بود اجازه كار نداشت براي همين رفت كانادا. اين دوري براي من، رنجآور است ولي چه كنم؟ البته آنجا دارد كار تبليغي براي اسلام و ترويج تشيع ميكند چون خون عبدالحميد در رگهايش هست اما كسي صداي ما را نشنيد؟ دخترم حاضر بود با نصف حقوق يك ايراني در اين كشور كار كند ولي قبول نكردند چون افغاني بود.
- رهبري گفتند: خدا شما را اجر بدهد
جنس حرفهايش، رگههايي از درد و گله دارد. مرضيه خانوم از اينكه 40 سال در ايران زندگي كرده اما بهخاطر افغاني بودن بعضيها به او بياحترامي ميكنند، خاطرش آزرده است. ميگويد: وقتي همسرم شهيد شد تمام بار زندگي روي دوش من بود. بايد كار ميكردم تا بچههايم درس بخوانند، براي تحصيلشان بايد هزينه ميدادم چون افغاني بوديم. به چند تا كارخانه رفتم وقتي ميشنيدند افغاني هستم ميگفتند نه، افغاني نميخواهيم. مدتي را در نجف زندگي كرده بوديم و عربي ميدانستم. چادر عربي به سر كردم و گفتم من مهاجري از نجف هستم، دروغ هم نگفته بودم از عراق به ايران هجرت كرده بوديم، قبول كردند كه كار كنم. با خودم گفتم مگر چه فرقي بين مهاجر افغاني و عراقي هست؟ مگر نه اينكه افغانها از نظر زباني به ايرانيها نزديكترند؟ مگر نه اينكه ما براي اين انقلاب شهيد دادهايم؟ پسرعموي اسدالله در جنگ ايران و عراق به شهادت رسيد. همسر من در راه ترويج اسلام و شيعه، شهيد شد. حدود 40 سال است كه در اين كشور زندگي ميكنيم و ميهمان ايرانيها هستيم. فرزندانم همين جا متولد شدهاند، در همين كشور اسلامي، زير سايه نظام مقدس اسلامي، پرورش يافتند و مسير درست را انتخاب كردند اما هنوز با بياحترامي به ما ميگويند افغاني! چادرش را روي اشكهاي پهن شده بر صورتش ميكشد؛ خودتان ميدانيد كه اينجا حاشيه شهر است، افغانيهايي هستند كه به نان شب ماندهاند. زماني كه به رهبري گفتم افغانيها چه مشكلاتي دارند ايشان گفتند: خدا شما را اجر بدهد كه اين مسائل را منتقل كرديد.
- خدا پشت توست
اسدالله 3فرزند داشت. دخترش را عروس كرده بود. پسرش اميرحسين با اينكه 18سال دارد اما بهدليل عقب ماندن از دوران تحصيل، الان به دبيرستان ميرود. دختر كوچكش هم يگانه 12ساله است و كلاس چهارم. مادرش تعريف ميكند: پسرم روحيه بسيار انقلابي داشت وقتي 17ساله بود وارد جبهه جهاد در افغانستان شد و با طالبان به مبارزه پرداخت. وقتي به ايران برگشت، زنش اين شرايط را نميتوانست قبول كند، جدا شد و به افغانستان برگشت. 3سال پيش رو كرد به من و گفت مادر! الان راه جهاد به سمت حرم حضرت زينب(س) باز شده، بهترين فرصت براي رفتن است.
با اينكه نانآور خانواده بود اما رفت. اسدالله بسيار پرشور و پاك بود. نه اينكه مادرش باشم اين را بگويم چون خودم تربيتش كردم. گفتم: كم طالبان را كشتي كه اينبار بهدست تكفيريها كشته شوي؟ خنديد و گفت: مادرجان! بادمجان بم آفت ندارد.
گفتم: اگر بروي و برنگردي چه كنيم؟ گفت: مادرجان! آن خدايي كه تو را قوت كرد تا ما 6نفر را به درستي تربيت كني، همان خدا به شما قوت ميدهد كه اگر من برنگشتم، مشكلات فرزندانم به دوش شما بيفتد.
سيد اسدلله، آشپز ماهري بود. مدتي در هتلي بزرگ در هرات كار ميكرد، زماني كه مجاهد افغان بود. قبل از اينكه به عمليات در سوريه برود، نذري امامحسين(ع) را براي عزاداران پخت، همرزمانش تعريف ميكردند كه با جرأت روبهروي تكفيريها ايستاد. پيكرش 17روز روي زمين مانده بود و بعد از اينكه نيروهاي جهاد پيشروي كردند، پيكرش را يافتند. وقتي پيكر خونينش برگشت، صورتش مثلماه بود. ياد پدرش افتادم كه وقتي او را آوردند، انگار به خوابي آرام فرو رفته بود.
- ايران را دوست داريم
اسدالله در ايران كار خياطي ميكرد، گاهي هم سر كوره ميرفت و كارگري ميكرد تا نان حلال به سر سفره بياورد. ميگفت: كار، عار نيست. مادرش تعريف ميكند: اجازه دادم برود چون كامل مردي بود كه به بلوغ فكري رسيده بود و احساساتي حرف نميزد. به بچههايم آموختهام اول بفهميد كه براي چه ميرويد، بعد گام در اين مسير بگذاريد. اسدالله به خدا پيوسته. براي آرمانهايش، جانش را داد. كسي كه چيزي را در راه خدا اهدا ميكند، ديگر پس نميگيرد و دلگير هم نميشود، براي همين از رفتن پسرم، ناراحت نيستم.
او اما گله دارد و ميگويد: اگر اين حرف من را ننويسيد ديگر با هيچ جا حرف نميزنم چون خيلي دل پري دارم، خيلي درد دارم از اين حرفها، بعضيها به ما ميگويند كه شما افغانيها براي پول به سوريه ميرويد! اگر ما افغانيها براي پول ميرويم چرا با تكفيريها نرويم كه ماهانه 10هزار دلار پول ميدهند. بچههاي ما براي اعتقادشان و دفاع از شيعه ميروند چون در خط اسلام هستند. من ايران راامالقراي جهان اسلام ميدانم چون اگر ايران نبود، افغانستان، پاكستان، لبنان و عراقي هم نبود.
- ديدار با رهبري؛ بهترين خاطره
8فروردينماه امسال، تعدادي از خانوادههاي لشكر فاطميون با رهبري در مشهد ديدار داشتند. آنها با اينكه پدر يا پسري ندارند اما همين كه نگاه مهربان رهبري را دارند، احساس خوبي يافتند. مرضيه خانوم نزد رهبري، درددلهاي بسياري كرد. گفت كه وقتي 27ساله بود با 6 فرزند، همسرش در راه ترويج اسلام شهيد شد و تمام سختيها را كشيد تا نان حلال به سر سفره ببرد و فرزندانش را اسلامي تربيت كند. از اينكه پسر بزرگش در راه حرم بيبيزينب(س) به شهادت رسيد بهخودش افتخار ميكند. پسر دومش هم مجاهد در جنگهاي داخلي افغانستان و مبارزه با طالبان است. پسر كوچكش «جمال» نيز خبرنگار پايگاه اطلاعرساني «شفقنا» است. مدتي به كابل اعزام شده بود و حالا عزمش را جزم كرده كه براي خبرنگاري به سوريه برود. مرضيه خانوم با همه اين درددلها اما يك يادگاري خوب دارد كه حالش را خوش ميكند. بهترين يادگاري او از رهبري، قرآن هديهاي است كه مزين به دستخط ايشان است.
- به ياد پدر
يگانه، دختر كم حرفي است. دختر كوچك شهيد سيداسدالله سجادي. او تعريف ميكند: روزهاي آخري كه پدرم ميخواست به سوريه برود، با اينكه شرايط مالي خوبي نداشتيم اما برايمان كباب پخته بود. دستپخت خيلي خوبي داشت، آن روز حسابي ذوق كرديم. مدتها بود كه كباب نخورده بوديم. هنوز مزه آن غذا را به ياد دارم، خوشمزهترين غذاي عمرم بود چون پدرم پخته بود. بعضي وقتها كه كبابي ميبينم دلم براي دستپخت پدرم تنگ ميشود براي مهربانيهايش. پدرم خيلي خوب بود با اينكه ميدانستيم چقدر شرايط سختي براي پول درآوردن دارد اما طوري رفتار ميكرد كه احساس تنگدستي نكنيم. هميشه سعي ميكرد همهچيز را در حد توانش برايمان مهيا كند. آن وقتها بچه بودم و خيلي به حرفهاي پدرم فكر نميكردم ولي الان افسوس ميخورم كه كاش پدرم بود و حرفهايش را جديتر ميگرفتم. از پدرم فقط يك قرآن برايم مانده است؛ قرآني كه با خودش به سوريه برد و همين را با پيكرش برايمان آوردند.