نیما کیوانی تلفنهای مربوط به ساختمان «ارسیخانه» را که تازگیها حسابی معروف شده، جواب میدهد و همان اول کار در پاسخ میگوید: «من متولد سال۶۰ هستم.
دیگر جوان نیستم اما برادرم که اتفاقا پسر آرام و ساکتی است، سال۶۶ به دنیا آمده و ما کار را با هم انجام دادیم، دقیقا هشت سال پیش من به شوخی به دوستانم گفتم تا قبل از سيوپنجسالگی یک جایزهي بینالمللی میبرم و همه به من خندیدند. حالا من برنده شدهام.
آن موقعها واقعا جوان بودم. اگر تمام اینها را به جوانی قبول دارید، صحبت کنیم.» و همینجا بود که صحبت ما با نیما شروع شد.
او ماجرای کارها و زندگیاش را از همان کودکی تا امروز برایمان تعریف کرد تا بدانیم چطور میشود دو برادر دههي شصتی، به خاطر ساختمان «ارسیخانه» که در نزدیکی پل گیشاست
جایزهي «آ دیزاین» (A Design Award) را که بزرگترین و مطرحترین جایزهي بینالمللی طراحی در دنیاست، به دست بیاورندماجرای زندگی متفاوت نیما به همان سالهایی برمیگردد که او در آستارا به دنیا آمده بود و تمام کودکیهایش در یک خانهباغ چندهزار متری سپری شده بود.
اصلا دویدن و بازی کردن و کلی کشفهای مختلف در این باغ موجب شده بود، روحیات او با افرادی که در آپارتمان بزرگ شدهاند، تفاوت اساسی پیدا کند.
او کمکم شیفتهي شعرهای سهراب سپهری میشود. همین بوده که گاهی کنار پدربزرگش مینشسته و با هم شعر میخواندهاند. وقتی درخت و چلچله و شعر هست، طبیعی است که نیما دستی هم به ساز ببرد و نوازندگی سنتی و خصوصا ضرب زدن را هم شروع کند (حالا بماند که بعدها آن را خیلی رسمی ادامه نمیدهد). راستی «نیما» بودنش هم در کل این ماجرا بیتأثیر نبوده است.
خودش که میگوید: «اسم من را به خاطر نیمایوشیج، نیما گذاشتهاند چون زمانی نیمایوشیج در آستارا دبیر ادبیات بوده و اتفاقا مادرم هم به شعرهای نیما علاقه داشت. مادرم شیفتهي ادبیات است و بعدتر من هم این را به ارث بردم.» البته این علاقه در خانوادهي ما موروثی است.
نیما در مدرسهي حکیم نظامی که دومین مدرسهي ایران به سبک مدرن مانند دارالفنون است و در سال۱۲۸۷ ساخته شده، درس خوانده. حرف به اینجا که میرسد، حسابی پز آستارا را میدهد و میگوید: «حتما میدانید که آستارا اولین شهری بوده که ریشهکن شدن بیسوادی در آن اعلام شده. از طرفی، آستارا یا اولین یا جزء اولین شهرهایی بوده که مدرسهي دخترانه داشته اما بگذریم... اصلا همین اولینها و همان مدرسهي حکیم نظامی، افتخار زادگاه من است.»
- سردرگمی شیرین انتخاب
تمام کودکیهای نیما که پر از هیجان و یادگرفتنهای متنوع بود، سپری میشود تا وقتی که مثل خیلیهای دیگر به آن دوران عجیب سردرگمی میرسد؛ روزگاری که سراغ استعدادهایش میرود تا بداند جواب آن موضوع انشای قدیمی «در آینده میخواهید چه کاره شوید؟» برای او چه میشود.
اتفاقا از همینجا هم یکسری از اختلاف نظرهاي او اطرافیانش شروع میشود. نیما شاگرد زرنگ و درسخوان مدرسه بوده که همه کلی آرزوی دکتری و مهندسی برایش داشتهاند ولی او در کمال ناباوری همگان، رشتهي هنر را انتخاب میکند.
از همان اول هم دور رشتههای پزشکی را خط میکشد چون مطمئن بوده که نميتواند با خون و خونریزی هیچ ارتباطی برقرار کند.
خلاصه، نیما سر حرفش میایستد و جا خالی نمیکند و در دانشگاه سوره، لیسانس مرمت و احیاي ابنیهي تاریخی را میخواند.
بماند که از همان موقع هم خودش خوب میدانسته که چقدر معماری را دوست دارد و بعدها میخواهد طرحی نو در این رشته دراندازد. پس تمام زندگیاش را براساس همین اهداف میچیند و بعد از آن کارشناسی ارشد رشتهي معماری را میخواند.
برادرش سینا هم در همین گیرودار به رشتهي او علاقهمند میشود و کمکم به همپای جدی او در تمام پروژههایش تبدیل میشود.
- فیلمهایی که نیامده، رفتند
به لیست علاقهمندیهای نیما باید کارتئاتر، سینما و کارگردانی را هم اضافه کرد. او وقتی هفده یا هجده ساله بوده، دوست داشته که در دانشگاه در یکی از رشتههای مربوط به این حوزه، درس بخواند اما این کار را نکرده و امروز از تصمیمش خوشحال است چون معتقد است که میتوان این حوزه را با مطالعات جانبی و کار تجربی هم امتحان کرد.
اتفاقا در همان سالهایی هم که در دانشگاه سوره بوده، بیشتر اوقات کار تئاتر و فیلمسازی میکرده و در جشنوارهي بینالمللی تهران حاضر میشود و «کانون فیلم و عکس آستارا» را راهاندازی میکند، البته چند NGOدیگر هم در همین حوزهي فیلم و عکس و تئاتر تاسیس میکند که چون بیشترشان یا به نتیجه نمیرسند یا بعد از مدتی منحل میشوند، بیخیال توضیح دادن دربارهشان میشود.
در کنار اینها، با صدا و سیمای استانی هم کار میکند و مدتی هم در رادیوی استانی کار گویندگی انجام میدهد اما بخش تلخ ماجرا اینجاست که آنقدر برای فیلمسازی سنگ جلوی پای او مياندازند که دیگر عطایش را به لقایش میبخشد و میچسبد به همان کار معماری.
راستی در تمام فعالیتهای هنری نیما، سینا، برادرش هم حضور داشته است. اصلا هر جا و در هر هنری که نیما وارد میشده، سینا هم همراه او بوده است. تنها تفاوتشان در این است که سینا کمی ساکتتر و آرامتر است.
- تجربهي مدیریت
اینها همهي ماجرای همان چند سال پرشور جوانی است که دانشگاه رفتن هم هیجانهای فعالیتهای متفاوت را زیادتر میکند.
بعد از مدتی نیما کمکم سرش گرم حساب و کتاب زندگی میشود و با خودش میگوید زندگی هم خرج دارد و باید همه چیز را خیلی واقعیتر از گذشته ببینم. همان موقع ابتدا در شهرداری آستارا مشغول کار میشود و سپس سربازیاش را در یک شرکت مشاور میگذراند.
سال۸۴ ستاد «بزرگداشت روز معماری و هفتهي معماری کشور» تشکیل میشود و نیما در سال۸۵ مشاور دبیرکل این ستاد و مدیر هماهنگی و پیگیریهای ستاد میشود.
همین ماجرا، نقطهي عطف زندگی او میشود که برای سخنرانی بین آن همه استاد معماری و هماهنگ کردن برنامههای سنگین ستاد، باید اعتماد به نفسش را بیشتر میکرده و اطلاعاتش را بالاتر میبرده و خلاصه دنیای جدیدتری را تجربه میکرده است.
همان روزها بود که دیگر آن سمتهای پرطمطراق قبلی مثل «مسئول کانونهای فرهنگی هنری دانشگاه سوره» یا «مسئول کانون نمایش سوره» چندان برایش رنگی نداشت و دلخوشی ایجاد نمیکرد ولی تجربههای خوبی در آن سالها اندوخته بود
مثل اینکه دانشگاه جایی نیست که در آن فقط باید درس خواند؛ اتفاقا فضایی است که باید نحوهي تعامل با دیگران و مدیریت کردن را در آن یاد گرفت.
بعد حضور در همان ستاد، فرصتی شد تا تجربههای قبلیاش را عملی کند و حسابی از آنها یاد بگیرد.
- زندگی بدون توهم
نیما کیوانی یاد گرفته است که زندگیاش را بر اساس پنلها و برنامههای مشخصی که دارد، بگذراند؛ مثلا او شعر میگوید و داستان مینویسد و اتفاقا همیشه آنلاین است و سریع آنها را منتشر میکند ولی هنوز زمان چاپ نوشتههایش نرسیده است.
یکی از ریشههای این تجربه به روزهایی برمیگردد که او هم مثل خیلی از آدمهای دیگر، کلی کلاس میرفته و دورههای آموزشی متفاوتی میدیده و بعد فهمیده، این همه یادگرفتن، قابلیت ایجاد توهم را هم دارد.
پس هیچ وقت به دست آوردن یک موفقیت او را بینهایت خوشحال نمیکند.
شکستهای مختلف هم موجب نمیشود که به شدت احساس خسران و زیان کند چون تمام آن کارهای گروهی یا شخصی به او ثابت کرده که همیشه وقتی در زندگیاش شکستهای بزرگ رخ داده، بعدتر موفقیتهای بزرگتری نصیبش شده است.
او برای خودش قواعدي هم تنظیم کرده؛ قواعدي نظير اينكه: «لذت بردن از زندگی، یکی از وظایف مهم ماست.» یا «موفقیت باید به صورت درونی به ما لذت بدهد.» خودش هم مثل عقیدههایش زندگی میکند و حتی به دوستانش هم میگوید: «باید به کارتان ایمان داشته باشید و تلاشتان را بکنید.
همانطور که من این کار را کردم. شاید برایتان جالب باشد بدانید، هشت سال پیش در جمعی دوستانه من به شوخی (البته در دلم جدی بودم) گفتم که من تا قبل از سيوپنجسالگی یک جایزهي بینالمللی میگیرم.
همه به من خندیدند ولی من به کارم ایمان داشتم و به نتیجه هم رسیدم. آرزویم هم این است که یک آرشیتکت بینالمللی شوم».
منبع:همشهريجوان